Thursday, August 13, 2009

من اخوند سوار نمی کنم


پدر من راننده ی تاکسی است. هرکسی که می شناسدش می داند که خیلی مراعات مردم را می کند. کافی است احساس کند کرایه ی تاکسی برای کسی زیاد است تاجاییکه به غرور مسافرش بر نخورد سعی می کند که کرایه نگیرد...مواظب زن ها و بچه ها است که توی خیابان نمانند..در هوای بد باران و برفی سعی می کند بیشتر هدفش خدمت به مردم باشد تا پول در آوردن..خوب مسلم است که با این وضع هم وضعیت مالی ما هیچ وقت تعریفی نداشته!الان دیگرمهم هم نیست! ما یادگرفتیم که این مدل بابا است و باید آنطوری که دلش می خواهد زندگی کند. یادم می آید چند بار بهش گفتم بابا جان آخه اینطوری که نمیشه زندگی کرد! هرکی از در بیمارستان سوار ماشینت شد و لباسهای درب و داغون تنش بود ازش کرایه نگیری! بابا نگاهی انداخت و گفت: بچه جان! من شصت سال است اینطوری زندگی کرده ام. سعی کردم برای شما الگوی خوبی باشم. شما بزرگ شدی خودت می دانی و خودت. شغلی پیدا کن که آن را دوست داشته باشی. بعد تصمیم بگیر که می خواهی در دنیا آدمها را بچاپی یا کاری کنی که دعاگوی زن و بچه ات باشند چه به زبان چه به دل!

بابا با همه ی این اخلاقهایش یک گیرهای خاصی هم دارد. هنوز به میدان امام حسین می گوید "فوزیه"!! می گم بابا جان بچه های ما اصلاً نمی دانند فوزیه کی بود و کجا است! بابا می گوید نه اینکه خیلی می دانند امام حسین کی بود و چه کار کرد؟!

یک گیر دیگرش هم عمامه به سر ها و به قول خودمان آخوندها هستند! آخوند سوار نمی کند! جوان و پیر هم ندارد. به مسیرش بخورد یا نخورد. دربستی. هیچ رقم حاضر نیست آخوند سوار کند. خودش هم می داند که همه ی آخوندها مثل هم نیستند اما می گوید نمی تواند نزدیک آخوندها بنشیند. اشتباه نکنید ها من که یادم نمی آید یکبار بابا نمازش قضا شده باشد. این آخری ها بخاطر اینکه به انواع و اقسام بیماریها دچار شده نمی تواند روزه بگیرد خیلی غصه می خورد. بابا در عمرش پنج بار هم مسجد نرفته! مطمئنم در هیچ مسجدی نماز نخوانده چون می گوید نمی داند پشت سر چه کسی می ایستد و چرا باید به کسی که او را نمی شناسد اقتدا کند. خلاصه اینکه با آخوندها مشکل اساسی دارد.

من می دانم که فقط بابا نیست. این روزها خیلی ها با آخوندها مشکل اساسی دارند. به نظر من خوب آخوند شدن هم مثل دکتر شدن و مهندس شدن می تواند باشد. یکی دلش می خواهد دکتر بشود یکی دلش می خواهد آخوند بشود. حالا بخواهیم قضاوت کنیم و بگوییم معلومه از تنبلی و ک..ن گشادی است و برای اینکه دست به سیاه وسفید نزنند و پشت میز بنشینند و چهاربار دولا راتس بشوند و ...من نمی دانم! این را می دانم که صد سال پیش اینطوری نبود. آخوندها توی همین تهران خودمان از ارج و قربی برخوردار بودند. حرفشان حرف بود. مثل ریش سفید محله بودند. حتی بعضی هایشان فتوا می دادند یک شهری به هم می ریخت! این روزها خیلی وضع فرق کرده. آخوندها خیلی باید تلاش کنند تا کسی نگاهی ازمهر که نه همین که از سر بی طرفی هم نگاهشان کنند باید کلاهشان ببخشید عمامه شان را بیاندازند هوا! بعضی آخوندها خوب به خاطر مقامشان دیگر مسئولیتشان بالاتر است و اگر کاری نکنند آنوقت چند سال دیگر آن نگاهی که مردم قدیمها به هم جنس بازها و روسپی ها می انداختند را به آنها تحویل می دهند و از همان کلمات رکیک برای خطاب کردنشان استفاده می کنند. که البته این هم درست نیست که پاک و ناپاک همه بسوزند اما خوب وقتی کسی ادعای دینداری و خداپرستی می کند اگر شاهد ظلم باشد و سکوت کند همکار ظالم نبوده؟

من که آن روزها با ذوق و شوق رفتم به آقای خاتمی رای دادم و بابا می گفت آخوند آخوند است و با بابا دعوا کردم آنروز هجده تیر که خودم را دوان دوان به خیابان جمهوری رساندم و نصف خیایبان جمهوری را به سمت بهارستان دویدم و نفس نفس با رنگ پریده به خانه رسیدم دوست داشتم بروم یک گوشه ای قایم بشوم که بابا مرا نبیند که توی نگاهش هم نخوانم بچه دیدی گفتم آخوند آخوند است؟ هفته ی بعدش و هفته های بعدش دلم می خواست آقای خاتمی بیاید توی حیاط دانشگاه بنشیند روی زمین و بگوید این بچه ها به من رای ندادند که اینطور کتک بخورند! دلم می خواست آقای خاتمی بلند می شد با اتوبوس واحد می رفت دم در زندان اوین. می گفت: یا دانشجوها آزاد یا من از اینجا تکان نمی خورم و هرکسی که به من رای داده بیاید اینجا تا ببینیم کی در این مملکت حرف می زند! نشد و نکرد و کشتند و شکنجه کردند و دادگاهی و ... من نیز مثل خیلی ها سرخورده! اعتراف می کنم که به کلی ناامید شدم از اینکه در ایران بشود کاری کرد. از همکلاسیهای خودم. از هم نسلهای خودم. از نسل پدرم. از همه. تا همین دو ماه پیش. بازهم مثل همه. بقیه ی داستان را نمی گویم که گفتنش چیزی به معلومات اضافه نمی کند. اما دیروز که خواندم یکی از اقایان نگران "اعاده ی حیثیت از مراجع" شده یادم افتاد که مراجع یا همان آخوندهای خودمان این آخرین شانس را نباید از دست بدهند. این آخرین فرصت است که جایی برای خودشان در میان مردم نگه دارند وگرنه ملت که از بین نمی رود اما کدامشان دیگر جرات داشت با عبا و عمامه در میان مردم راه بروند؟

در مخیله ی خودم می اندیشم چه می شد اگر فردا روزی هاشمی رفسنجانی و خاتمی و کروبی وصانعی و منتظری و بقیه ی عمامه دارها بروند درست وسط میدان شهدا بنشینند روی زمین و بگویند تا زندانی های سیاسی آزاد نشوند و ظلمی که به مردم رفته دادرسی عادلانه نشود از جایشان تکان نمی خورند. از مردم عادی هم بخواهند که به آنها نپیوندند و اینبار فقط اعتراض و تحصن معمم ها باشد! می خواهند چه کارشان کنند؟ لباس شخصی ها با باتوم به تن کدامشان می زنند؟ زمان نامه نوشتن و تلفن کردن وجلسه گذاشتن و اطلاعیه صادرکردن گذشته! زمان عمل است.

می دانم که نمی کنند مثل آقای خاتمی که نکرد اما خوب خیال است و پرواز می کند...شاید اگر این کار را می کردند بابا هم دیگر نمی گفت: من آخوند سوار نمی کنم.


No comments:

Post a Comment