Monday, August 31, 2009

حاجی واشنگتن کیست؟


درسال ۱۸۵۰ امیر کبیر به حاجی میرزا احمد خان٬ مصلحت گذار ایران در استانبول دستور داد با جورج مارشال وزیر مختار ایالات متحده در عثمانی درباره انعقاد قراردادی بین دو دولت وارد مذاکره شود. این مذاکرات در ۱۹ اکتبر ۱۸۵۱ (۱۲۶۷ هجری قمری) منجر یه انعقاد عهد نامه مودّت و کشتیرانی گردید. بر اساس این عهد نامه، روابط بازرگانی و کنسولی بین دو کشور و حق آزادی کشتیرانی دررودخانه‌های دو کشور برقرار شد. همچنین شرط دولت کاملة الوداد میان دو کشور به رسمیت شناخته شد. عهد نامه جدیدی در ۱۳ دسامبر ۱۸۵۶ (۱۲۷۳ هجری قمری) و پس از عزل امیر کبیر میان دو کشور منعقد شد که تنها ناظر یر امور کنسولی و بازرگانی بود ودر سال ١٨٧٠اجازه تأسیس اولین میسیونری مذهبی آمریکا نیز صادر گردید . در آن زمان انگلستان مانع گسترش روابط ایران و آمریکا بود .

در ژوئن ۱۸۸۳ (۱۳۰۰ هجری قمری) آمریکا اقدام به تأسیس سفارتخانه در ایران کرد و وزیر مختاری به نام ساموئل گرین بنجامین به تهران فرستاد . دولت ایران هم در اکتبر ۱۸۸۸ حاج حسینقلی خان صدرالسلطنه، فرزند میرزا آقاخان نوری را به عنوان سفیر به آمریکا فرستاد . وی به نام حاجی واشینگتن در تاریخ ایران ماندگار شده‌است .

تاریخ برقراری رابطه رسمی و موثر ایران و آمریکا به سال ۱۸۸۳ میلادی (۱۲۶۱ شمسی) بر می گردد . آمریکا که تا قبل از این تاریخ میسیونرهای مذهبی و گروه های آموزشی به ایران فرستاده بود و سعی کرده بود با ارائه خدمات پزشکی و درمانی چهره ای انسانی از خود به نمایش بگذارد، به فکر افتاد که از قافله امتیازگیری از ایران عقب نماند و یکی از اولین سفرای آمریکا به نام وینستون، امتیازساخت راه آهن تهران ـ بوشهر که محل کنسول گری آمریکا از سال ۱۸۸۴ بود، از ناصرالدین شاه گرفت. بعد از او، ادوارد اسپنسر پرات، موفق شد امتیاز تاسیسات سد سازی، استخراج معدن، ساخت راه البته علی رغم گرفتن چنین امتیازاتی به علت سیاست انزواطلبی امریکا که از دکترین مونروئه بر می خاست، و همچنین قدرت و نفوذ سلطه انگلستان و روسیه تزاری باعث شد تا امریکایی ها نتوانند نفوذ خاصی در ایران پیدا کنند . سپس درسال ۱۹۰۷، قرارداد تقسیم ایران به دو بخش شمالی و جنوبی بین روسیه تزاری و انگلستان خشم ملت ایران را برانگیخت و آمریکایی ها سعی کردند با تکیه بر کمک های بشردوستانه و کمک های ناچیزی در جریان مبارزات مشروطه، چهره مثبتی از خود را به نمایش بگذارند. البته نباید منکر روحیات ایده آلیستی برخی از آمریکایی هایی شد که در جریان نهضت مشروطه با ایرانی ها همکاری کردند.

پس از جنگ جهانی اول، که امریکا از نظر تجاری در آن نقش داشت، توجه شرکت های بزرگ امریکایی به ایران جلب شد. استاندارد اویل، کمپانی نفتی سینکلر، کمپانی نفت آمریکا و کمپانی استاندارد وکیوم در سال های مختلف تلاش کردند تا وارد بازار نفت ایران شوند، امری که در ابتدا به علت مخالفت انگلیسی ها و سپس به علت سیاست موازنه منفی پیشنهادی دکتر محمد مصدق، میسر نشد . در این سال ها، حمایت های امریکا از ایران در برابر شوروی در سازمان ملل، تشویق های جورج آلن برای بازپس گیری آذربایجان و در موافقتنامه نفت با شوروی، باعث شد تا ایرانیان، امریکا را نیروی سومی بپندارند که حاضر است از انها دربرابر همسایه شمالی و جنوبی حمایت کند . البته باید توجه داشت که اگر چه شاید امریکایی ها عمدا نمی خواستند به عنوان نیروی سوم مطرح شوند، ولی این سابقه باعث شد تا بعدها هر وقت خواستند در کشوری دخالت کنند، خود را به مردم به عنوان ناجی و نیروی سوم نشان بدهند ٬ نظیر کاری که در ویتنام کردند. بعد از جنگ جهانی دوم، ایرانیان کوشیدند تا با درگیر ساختن آمریکا در سیاست خارجی ایران، به دوران استیلا و فعالیت دلبخواهی انگلیسی و روسیه (شوروی) در ایران خاتمه دهند .

این مساله باعث شد تا فاجعه کودتای ۲۸ مرداد رقم بخورد. چرا که با روی کار آمدن آایزنهاور در آمریکا و چرچیل در انگلستان، انگلستان توانست با راضی کردن آمریکایی ها به اینکه ادامه حکومت مصدق باعث کمونیستی شدن ایران می شود، ایشان را با خود همراه کرده و بدینوسیله انتقام ملی شدن صنعت نفت را بگیرد .

Wednesday, August 26, 2009

کلاس فارسی در ایالات متحده


بازار آموزش زبان فارسی در دانشگاههای مختلف دنیا و به خصوص آمریکا این روزها بسیار گرم است. یک جستجوی ساده نشان می دهد که چه تعداد از دانشگاههای جهان مشغول به تدریس زبان فارسی هستند. عوامل مختلفی می تواند در شکل گیری این روند دخیل باشند اما مسایل سیاسی قطعاً بی اثر نیست. تب بحث درمورد بنیادگرایی فرقه های اسلامی٬ شیعه شناسی٬ تروریسم مذهبی و ... همه باعث می شود که بسیاری از محافل آکادمیک افراد را به مطالعات شرقی و ایرانی سوق دهند.

سالهاست که در ایران مخصوصاً در شهرهای بزرگی مثل تهران ٬مشهد و شیراز افراد زیادی در سنین مختلف و با اهداف متفاوت به فراگیری زبان انگلیسی مشغول هستند. آموزشگاههای زبان٬ عمدتاً از یک یا چند منبع معتبرو مدرسین مجرب و آزموده مخصوصاً فارغ التحصیلان دانشگاه در رشته آموزش زبان های خارجی برای آموزش استفاده می کنند و زبان آموزان نیز در پایان دوره٬ برحسب نیاز٬ جهت کسب یک مدرک معتبر برای گذراندن یکی از امتحانات استاندارد و بین المللی زبان انگلیسی در یکی از نمایندگیهای معتبر خارجی در ایران یا بخش فرهنگی سفارت های انگلیس و استرالیا اقدام می کنند. باوجود اینکه هیچ سازمان دولتی خاصی مسئولیت نظارت بر کیفیت آموزشی این آموزشگاه ها را بر عهده ندارد٬ اما به لحاظ وجود عرضه و تقاضای زیاد٬ این بازار رونق فراوانی دارد و عامل رقابت در اکثر موارد باعث می شود که مدیران آموزشگاهها مدام در جهت بهره گیری از منابع و متدهای جدید آموزشی و بالابردن سطح آموزش باشند. بدین صورت زبان آموزان چنانچه تلاش کنند و در فراگیری زبان انگلیسی مصمم باشند کم و کاستی ندارند و براحتی می توانند موفق باشند.

اما غیرایرانیهایی که می خواهند فارسی یاد بگیرند چطور؟ آیا آنها نیز می توانند بهترین مدرسه آموزش زبان را در بین پنجاه یا صد مدرسه دیگردر نزدیکی محل کار یا زندگیشان انتخاب کنند؟ آیا مدرسین آنها نیز همه تئوریها ومتدهای آموزش زبان خارجی را می دانند؟ آیا منابع مختلف و جدید آموزشی در اختیارشان هست؟ آیا برای ارزیابی آموخته هایشان امتحانات معتبر و استاندارد به زبان فارسی طراحی شده است؟

به نظر می رسد که مهمترين مشكل در آموزش فارسی٬ نبود يك يا چندين منبع خوب برای اين كار باشد. البته منابع زیادی توسط وزارت امورخارجه تهیه و چاپ شده است . حتی چندین غیر ایرانی نیز مطالعاتشان را در زمینه دستور زبان فارسی نوشته و چاپ کرده اند اما همه این کتابها یک مشکل اساسی دارند. همه ما می دانیم که آموزش زبان در واقع آموزش يك فرهنگ هم هست. وقتی شما انگليسی ياد می گيريد در خلال ياد گرفتن زبان ياد می گيريد كه روابط اجتماعی مردم در انگلستان٬ آمریکا و یا استرالیا چطور است ، جوان ها اوقات فراغتشان را چگونه می گذرانند، روابط مرد و زن چگونه است ٬غذاهای مردم این کشورها چیست و غیره. اصولاً جذابیت های فراگیری زبان هم همینهاست.

نا گفته نماند که همين نكته هميشه برای ياد گيری زبان خارجی در سيستم رسمی آموزش ايران مشكل ساز بوده است. مقامات آموزش و پرورش و دانشگاهی به دليل ملاحظات ايديولوژيك هيچ وقت مايل به تدریس فرهنگ غربی در لابلای متون زبان نبوده اند. لذا تا آنجا که امکان دارد بر حذف مواردی که مغایر با شئونات اخلاقی اسلامی و قوانین جمهوری اسلامی است٬ تلاش می کنند. مثلا تمام واژهایی چون "شراب" و"آبجو" و مفهوماتی چون "دوست پسر و دوست دختر و قرار ملاقاتشان" یا در مواردی سخت تر عکسهای بی حجاب و مواردی از این قبیل را سانسور می کنند.

نگاهی به كتاب های معتبر آموزش زبان در دنيا نشان می دهد كه هر كتاب دقيقاً بر اساس اين كه در كدام كشور و فرهنگ نوشته شده كتابی برای شناخت آن فرهنگ نیزهست. يك مثال ساده٬ تفاوت كتاب های آموزش زبان انگليسی است كه در آمريكا و انگليس نوشته شده اند. سبك آموزش زبان آمريكايی شما را درگير با فرهنگ آمريكا می كند، مناسبات اجتماعی بازتر و نحوه زندگی صنعتی تر آمريكا را به شما ياد می دهد، خيلی در قيد و بند تاريخ و عتيقه جات نيست، با زبان خيلی راحت برخورد می كند و اجازه شكستن كلمات، كوتاه كردن آن ها و خلاصه حرف زدن آمريكايی را به شما مي دهد. اما بر عكس متون آموزش انگليسی كه در بريتانيا چاپ می شود محافظه كار تر است، به ملکه و سلطنت و تاج و تختش و تاريخ اشيا و عتيقه جات اهميت می دهد، صحبت كردن سليس را بيشتر ياد می دهد و غيره.

حالا بر گرديم به آموزش زبان فارسي. مهم ترين ايراد كتاب های فارسی آموز كه من ديده ام آن است كه فرهنگ زندگی ايرانی را به يك خارجی منتقل نمی كنند. متونی كه در خارج از ايران تاليف شده بيشتر سبك زندگی غربی را به فارسی در آورده است. مواد خواندنی آن كمتر مرتبط با ايران امروز است، اگر هم در مورد ايران باشد اسير دام كهنه پرستی است و حكايت از روزگار پر افتخار ما در قرون گذشته دارد. متونی هم كه در ايران تاليف شده باز فرهنگ معاصر و رايج ما را نشان نمی دهد. اين ها اكثراً متونی خشك و بی روح اند كه پويايی جامعه ايران و مناسبات آن را به تصویر نمی کشند.

جای فارسی آموزی قوی كه از روی اصول علمی تهيه شده باشد و در ضمن آینه تمام نمای ایران و زندگی ایرانی هم باشد و از همه مهم تر همراه با ملحقات صوتی و تصويری با كيفيت مناسب باشد خالی است. چنين كتابی بايد خلقيات خاص ما ايرانی ها مثل تعارف كردن، اهميت خانواده، غيبت كردن پشت سریکدیگر، لهجه های مختلف در ايران٬ جغرافيای ايران، مكان های ديدنی شهر تهران ، مناسبات مرد و زن در ايران، مراسم ازدواج در ايران، مسايل سياسی در ايران و ... را نشان دهد. لازم است که نظام ارزیابی معتبری توسط زبانشناسان ایرانی تدوین و طراحی شود. آنچه انتظار می رود که یک زبان آموزپس از پایان هردوره بداند٬ تعریف شود و برآن اساس مهارتهای خواندن٬ شنیدن٬ نوشتن و صحبت کردن زبان آموزان مورد امتحان قرار گیرد.

Thursday, August 20, 2009

آکی می بلاگ


خوب شما اگر یه جایی هستید مثل بیمارستان و نمی فهمید که نباید سیگار بکشید براتون این علامت رو گذاشته اند. اما اگر با دیدن این علامت نمی فهمید که اینجا سیگار کشیدن ممنوع هست خوب دیگه به هزبونی هم بنویسند زیرش زیاد فرقی نمی کنه! نه؟



خوب حالا می خواهید که اینجا رای بدید! به چی می خواهید رای بدید! رای آدمی که جمله ی به این سادگی رو هم نمی تونه بخونه و بفهمه واقعاً یعنی چی؟ یعنی اینکه همه ی آدمهای به یک اندازه مهم هستند و حقوق بشر و اله بله جیم بله! اما واقعیتش اینه که آدم میره یه مملکتی زندگی بکنه باید یه تکونی به خودش بده زبون اونها رو یاد بگیره. این یه جور احترام گذاشتن هست به ملتی که به شمای مهاجر اجازه دادند بیایید در مملکتشون زندگی کنید! کیه که گوش بده؟

Thursday, August 13, 2009

من اخوند سوار نمی کنم


پدر من راننده ی تاکسی است. هرکسی که می شناسدش می داند که خیلی مراعات مردم را می کند. کافی است احساس کند کرایه ی تاکسی برای کسی زیاد است تاجاییکه به غرور مسافرش بر نخورد سعی می کند که کرایه نگیرد...مواظب زن ها و بچه ها است که توی خیابان نمانند..در هوای بد باران و برفی سعی می کند بیشتر هدفش خدمت به مردم باشد تا پول در آوردن..خوب مسلم است که با این وضع هم وضعیت مالی ما هیچ وقت تعریفی نداشته!الان دیگرمهم هم نیست! ما یادگرفتیم که این مدل بابا است و باید آنطوری که دلش می خواهد زندگی کند. یادم می آید چند بار بهش گفتم بابا جان آخه اینطوری که نمیشه زندگی کرد! هرکی از در بیمارستان سوار ماشینت شد و لباسهای درب و داغون تنش بود ازش کرایه نگیری! بابا نگاهی انداخت و گفت: بچه جان! من شصت سال است اینطوری زندگی کرده ام. سعی کردم برای شما الگوی خوبی باشم. شما بزرگ شدی خودت می دانی و خودت. شغلی پیدا کن که آن را دوست داشته باشی. بعد تصمیم بگیر که می خواهی در دنیا آدمها را بچاپی یا کاری کنی که دعاگوی زن و بچه ات باشند چه به زبان چه به دل!

بابا با همه ی این اخلاقهایش یک گیرهای خاصی هم دارد. هنوز به میدان امام حسین می گوید "فوزیه"!! می گم بابا جان بچه های ما اصلاً نمی دانند فوزیه کی بود و کجا است! بابا می گوید نه اینکه خیلی می دانند امام حسین کی بود و چه کار کرد؟!

یک گیر دیگرش هم عمامه به سر ها و به قول خودمان آخوندها هستند! آخوند سوار نمی کند! جوان و پیر هم ندارد. به مسیرش بخورد یا نخورد. دربستی. هیچ رقم حاضر نیست آخوند سوار کند. خودش هم می داند که همه ی آخوندها مثل هم نیستند اما می گوید نمی تواند نزدیک آخوندها بنشیند. اشتباه نکنید ها من که یادم نمی آید یکبار بابا نمازش قضا شده باشد. این آخری ها بخاطر اینکه به انواع و اقسام بیماریها دچار شده نمی تواند روزه بگیرد خیلی غصه می خورد. بابا در عمرش پنج بار هم مسجد نرفته! مطمئنم در هیچ مسجدی نماز نخوانده چون می گوید نمی داند پشت سر چه کسی می ایستد و چرا باید به کسی که او را نمی شناسد اقتدا کند. خلاصه اینکه با آخوندها مشکل اساسی دارد.

من می دانم که فقط بابا نیست. این روزها خیلی ها با آخوندها مشکل اساسی دارند. به نظر من خوب آخوند شدن هم مثل دکتر شدن و مهندس شدن می تواند باشد. یکی دلش می خواهد دکتر بشود یکی دلش می خواهد آخوند بشود. حالا بخواهیم قضاوت کنیم و بگوییم معلومه از تنبلی و ک..ن گشادی است و برای اینکه دست به سیاه وسفید نزنند و پشت میز بنشینند و چهاربار دولا راتس بشوند و ...من نمی دانم! این را می دانم که صد سال پیش اینطوری نبود. آخوندها توی همین تهران خودمان از ارج و قربی برخوردار بودند. حرفشان حرف بود. مثل ریش سفید محله بودند. حتی بعضی هایشان فتوا می دادند یک شهری به هم می ریخت! این روزها خیلی وضع فرق کرده. آخوندها خیلی باید تلاش کنند تا کسی نگاهی ازمهر که نه همین که از سر بی طرفی هم نگاهشان کنند باید کلاهشان ببخشید عمامه شان را بیاندازند هوا! بعضی آخوندها خوب به خاطر مقامشان دیگر مسئولیتشان بالاتر است و اگر کاری نکنند آنوقت چند سال دیگر آن نگاهی که مردم قدیمها به هم جنس بازها و روسپی ها می انداختند را به آنها تحویل می دهند و از همان کلمات رکیک برای خطاب کردنشان استفاده می کنند. که البته این هم درست نیست که پاک و ناپاک همه بسوزند اما خوب وقتی کسی ادعای دینداری و خداپرستی می کند اگر شاهد ظلم باشد و سکوت کند همکار ظالم نبوده؟

من که آن روزها با ذوق و شوق رفتم به آقای خاتمی رای دادم و بابا می گفت آخوند آخوند است و با بابا دعوا کردم آنروز هجده تیر که خودم را دوان دوان به خیابان جمهوری رساندم و نصف خیایبان جمهوری را به سمت بهارستان دویدم و نفس نفس با رنگ پریده به خانه رسیدم دوست داشتم بروم یک گوشه ای قایم بشوم که بابا مرا نبیند که توی نگاهش هم نخوانم بچه دیدی گفتم آخوند آخوند است؟ هفته ی بعدش و هفته های بعدش دلم می خواست آقای خاتمی بیاید توی حیاط دانشگاه بنشیند روی زمین و بگوید این بچه ها به من رای ندادند که اینطور کتک بخورند! دلم می خواست آقای خاتمی بلند می شد با اتوبوس واحد می رفت دم در زندان اوین. می گفت: یا دانشجوها آزاد یا من از اینجا تکان نمی خورم و هرکسی که به من رای داده بیاید اینجا تا ببینیم کی در این مملکت حرف می زند! نشد و نکرد و کشتند و شکنجه کردند و دادگاهی و ... من نیز مثل خیلی ها سرخورده! اعتراف می کنم که به کلی ناامید شدم از اینکه در ایران بشود کاری کرد. از همکلاسیهای خودم. از هم نسلهای خودم. از نسل پدرم. از همه. تا همین دو ماه پیش. بازهم مثل همه. بقیه ی داستان را نمی گویم که گفتنش چیزی به معلومات اضافه نمی کند. اما دیروز که خواندم یکی از اقایان نگران "اعاده ی حیثیت از مراجع" شده یادم افتاد که مراجع یا همان آخوندهای خودمان این آخرین شانس را نباید از دست بدهند. این آخرین فرصت است که جایی برای خودشان در میان مردم نگه دارند وگرنه ملت که از بین نمی رود اما کدامشان دیگر جرات داشت با عبا و عمامه در میان مردم راه بروند؟

در مخیله ی خودم می اندیشم چه می شد اگر فردا روزی هاشمی رفسنجانی و خاتمی و کروبی وصانعی و منتظری و بقیه ی عمامه دارها بروند درست وسط میدان شهدا بنشینند روی زمین و بگویند تا زندانی های سیاسی آزاد نشوند و ظلمی که به مردم رفته دادرسی عادلانه نشود از جایشان تکان نمی خورند. از مردم عادی هم بخواهند که به آنها نپیوندند و اینبار فقط اعتراض و تحصن معمم ها باشد! می خواهند چه کارشان کنند؟ لباس شخصی ها با باتوم به تن کدامشان می زنند؟ زمان نامه نوشتن و تلفن کردن وجلسه گذاشتن و اطلاعیه صادرکردن گذشته! زمان عمل است.

می دانم که نمی کنند مثل آقای خاتمی که نکرد اما خوب خیال است و پرواز می کند...شاید اگر این کار را می کردند بابا هم دیگر نمی گفت: من آخوند سوار نمی کنم.


Wednesday, August 12, 2009

دزد دزد

دزدی به سبک آمریکایی

مردی كه لباس مكانيك ها را به تن دارد ، وارد فروشگاه من ميشود و از مدير فروشگاه سراغ مرا ميگيرد.
مدير فروشگاه به او ميگويد كه من به مزرعه رفته ام و تا دو سه ساعت ديگر بر نميگردم
.
آقاى
مکانیک كارت ويزيت اش را از جيبش در ميآورد و به مدير فروشگاه ميدهد و ميگويد آمده است تا كاميون مرا تعمير كند.
مدير فروشگاه ميرود توى دفترم و سوييچ كاميون را به آقاى
مکانیک ميدهد و ايشان هم سوار كاميون ميشوند و ميروند.

وقتيكه من از مزرعه بر ميگردم ، مى بينم جا تر است و بچه نيست!.
از مدير فروشگاه مى پرسم : كاميون ما كجاست ؟
ميگويد : برده اند تعمير
ميگويم : چه تعميرى ؟ كاميون ما كه عيب و علتى نداشت !
ميگويد : آقا ! مگر اين ميكانيك را خودتان نفرستاده بوديد ؟
ميگويم : كدام ميكانيك ؟؟........

به پليس تلفن ميزنيم و بعد از يك هفته كاميون ما در دويست مايلى فروشگاه مان پيدا ميشود. آقاى دزد ميكانيك نما ! كاميون را لخت كرده وهمه ى ابزار و آلات كشاورزى را كه در كاميون بوده اند با خود برده است .
شانس آورديم كه كاميون ما بيمه بود و گرنه شصت هفتاد هزار دلارى خراب ميشديم و بايد فاتحه ى كسب و كاسبى را مى خوانديم !


دزدى به سبك ايرانى

در تهران ، يك آقايى؛ كه سر تا پا لباس سپيد پوشيده است؛ سوار يكى از اين پيكان هاى مسافر كش ميشود . آقاى راننده از توى آيينه نگاهى به آقاى مسافر سپيد پوش مى اندازد و ميگويد : كجا تشريف مى بريد قربان ؟

آقاى سپيد پوش ميگويد : هر جا كه دلتان خواست!!

راننده با حيرت ميگويد : قربان ! من راننده ام ، من كه نميدانم شما به كجا تشريف ميبريد!

آقاى سپيد پوش ميگويد : من عزرائيل هستم و آمده ام جانت را بگيرم ! حالا هر جا كه دلت ميخواهد برو!!

راننده كه ترس ورش داشته است ، چهار قدم آنطرفتر ، اولين مسافرى را كه به تورش خورده است سوار ميكند ، مسافر روى صندلى جلو، كنار راننده مى نشيند.

راننده كه از ترس چهار ستون بدنش ميلرزد رو به مسافر ميكند و آهسته ميگويد يه نگاهى به صندلى عقب بينداز!

مسافر ، نگاهى به صندلى عقب مى اندازد و ميگويد : خب ، كه چى ؟؟

راننده ميگويد : آن آقايى را كه لباس سپيد پوشيده و روى صندلى عقب نشسته است مى بينى ؟ ميگويد عزراييل است!!

مسافر ميگويد : كدوم آقا ؟؟
راننده ميگويد : همون آقاى سپيد پوش ديگه
!!

مسافر ميگويد : كدوم آقاى سپيد پوش ؟ روى صندلى عقب كه كسى ننشسته!!

آقاىراننده سرش را بر ميگرداند و به صندلى عقب نگاه ميكند و مى بيند كه آقاى سپيد پوش ، سر و مرو گنده ، روى صندلى عقب لم داده است و چپ چپ نگاهش ميكند !! اين بار راستى راستى ترس ورش ميدارد و پايش را ميگذارد روى ترمز و خودش را از ماشين پرت ميكند پايين و د فرار!!!

آن آقاى سپيدپوش و اين آقاى مسافر ، ماشين آقا را بر ميدارند و ميروند الواتى!!!

Friday, August 7, 2009

درباب نافرمانی مدنی

ترجمه

هدف رژیم برقراری شرایطی است که زندگی به حالت همیشگی اش برگردد. تا زمانیکه اقشار دلشکسته ی جامعه آنها که عصبانیتشان را فریاد کرده اند به حالت قبلی شان برگردند و صبح سرکار بروند و شامگاه بازگردند رژیم موفق شده است. در این حالت رژیم فرصتی می یابد تا کنترلهایش را بر مردم بیش از پیش فزونی بخشد.

هدف اپوزیسیون یا گروه مخالف از بین بردن هرگونه نشانه ای از این "حالت طبیعی همیشگی " است. اگر به ما این اجازه را داده بودند که تجمعی عمومی داشته باشیم ما نیز این فرصت را می داشتیم تا به شهروندانی که تنها شان شام شبشان است این را نشان بدهیم که جنبشی در حال شکل گیری است. حال که چنین اجازه ای از ما سلب شده است باید کاری کنیم که همان شهروند نتواند روی هیچ چیزی در این جامعه حساب باز کند. هیچ چیزی در این شهر نباید نورمال باشد. هرچیزی هزینه ای دارد. اگر ما باهوش و زیرک باشیم راهی پیدا می کنیم تا ضمن تضمین امنیتمان هزینه ی بر سر قدرت ماندن آقایان هرروز بالاتر برود. دست آخر این هزینه آنقدر بالا می رود که عناصر رژیم یکی یکی تسلیم می شوند. هدف ما اینست که به کودتاچیان بفهمانیم که از یک بازنده ی ناتوان حمایت می کنند. باید کاری کنیم تا آنها احساس گناه کنند. احساس کنند که منصفانه عمل نکرده اند. احساس بیچارگی بکنند. آن شهروندی که دغدغه اش شام شبش بوده است نیز باید بفهمد که ما مراقب اوضاع هستیم و دیگر اجازه نخواهیم داد که روال سی ساله ادامه پیدا کند.

باید از قدمهای کوچک شروع کنیم و بر جایگاهی سفت و امن قدم بگذاریم. نفوذ ما بیشترین قدرت را در میان خانواده هایمان و دوستانمان دارد. باید آنها را مطلع کنیم که دیگر تن دادن به زندگی بخور نمیر سی سال گذشته کافی است. باید از گذشته درس بگیریم و تاریخ را به تاریخ نسپاریم. بهترین کار همان ساده ترین کار و رجوع به عقل است که همانا بهترین مرجع است. عقل می گوید که "امنیت" ما از اهم واجبات است. اینکه ما آماده ی شهادت در راه آزادی وطنمان هستیم امریست قابل تحسین و امروزه دنیا می داند که افرادی چون ندا و سهراب و اشکان و محسن و غیره این بهای سنگین را پرداخته اند اما قبل ازینکه ما نیز در زمره ی این افراد قرار بگیریم باید اجازه بدهیم تا آنها که حامیان کودتا هستند جانشان را فدای این رژیم کنند. ما افراد باهوش و درس خوانده ای هستیم. خیر سرمان کنکور قبول شده ایم و دانشگاه رفته ایم. ما به موسیقی گوش می دهیم و معنی هر را می فهمیم. ما کتاب می خوانیم و خلاقیت داریم. آن لندهوری که روی موتور سیکلت نشسته ٬باتوم در دست گرفته و در هوا می چرخاند یا بیمار روانی است یا عضوی از این دم و دستگاه چون به جایی بهتر ازین نتوانسته راه پیدا کند. هزینه ای که رژیم برای استخدام چنین افرادی می تواند بپردازد محدود است و درعوض هوش و استعداد ما نامحدود.

فرض کنیم تعداد ما که به طور مستقل پرچم سبز آزادی ایران را به دست گرفته ایم و هدفمان اینست که هرروز روی دیواری بنویسیم "سبز پیروز است" فقط یک میلیون نفر است.رژیم باید تمام توانش را به کار گیرد تا حداقل یک میلیون بار شعار "سبز پیروز است" را از روی دیوارهای شهر پاک کند. اگر ما هرروز این کار را بکنیم عوامل رژیم هرروز مجبورند که این شعارها را پاک کنند. این دیگر برایشان فرصتی باقی نمی گذارد تا به ادامه ی عوامفریبی هایشان بپردازند. باید کاری کنیم تا رژیم هزینه کند. آنقدر هزینه کند تا خسته شود. فراموش نکنیم که رژیمهای بد زمانی قوی می شوند که آدمهای خوب ساکت می مانند.

این رژیم سی سال فرصت داشته تا بخشی از این اجتماع را شستشوی مغزی دهد تا همه چیز را آن مدلی که آنها می گویند و می خواهند ببینند. این بخش از جامعه یا بسیار احمق هستند یا تنبل که نمی خواهند از فکر خودشان استفاده کنند. ما مسئول این بخش جامعه نیستیم. حتی در طبیعت هم گونه هایی که با شرایط جدید زیست محیطی تغییر نمی یابند محکوم به فنا هستند. در جامعه ی انسانها نیز آنان که رشد فکری نمی یابند از بین می روند. آنها که معتقدند نظر یک نفر بر نظر همه ارجحیت دارد٬ آنها که معتقدند زنان حقی در جامعه ندارند٬ آنها که معتقدند هنر بد است٬ آنها که به استفاده از گلوله به جای بحث سیاسی معتقدند٬ آنها همانها هستند که با دنیا پیش نمی روند ٬مغزشان با دنیا رشد نمی یابد و آنها محکوم به فنا هستند. این وظیفه ی ما نیست که آنها را با خود به ایران آزاد بیاوریم. تنها فکر ما درمورد آنها اینست که نگذاریم مانع راهمان شوند. باید بدانیم که اینها جمعیت کوچکی از جامعه هستند و درس آزادی به آنها دادن کار ما نیست.

اما بخش دیگری از این اجتماع هست که همچو ما می اندیشد. باهوش است. زیبا است. به آینده عشق می ورزد و به خودش افتخار می کند. صلح می خواهد و گفتگو و پیشرفت. ما می دانیم که آینده از آن ماست. ما خود را مسئول می دانیم و حاضر نیستیم که ارزشهای اجتماعی مان را به باد فنا بدهیم. ارزشهای اجتماعی ما در هر جامعه ی آزادی و در هر انتخابات آزادی برنده است و به همین خاطر است که ما اخلاقاً برنده هستیم. در این انتخابات نیز ما رفتاری عادی و اجتماعی داشتیم. کمپین کردیم. از دیدن اینهمه شور و همفکر آواز خواندیم و رقصیدیم. ما شاد بودیم. ما قول پیشرفت و آزاد دادیم. ما مروج پیشرفت اقتصادی بودیم. ما برنده هستیم. ما نیاز نداشتیم و نداریم که دست به خشونت ببریم تا جمعی را دنباله رو خودمان بکنیم چرا که آنچه ما گفتیم هر آدم نورمالی را متقاعد می کند که به حرفهایمان گوش دهد. هرکسی با هر زبانی آزادی را می فهمد پس ما می دانیم چه می خواهیم و آن اینی نیست که رژیم تحویل ما می دهد.

Original text written by Casey Carnnia

Fundamentals:

The goal of the regime is to establish a “normal” routine in the society. As long as heart broken people go to work and come home the regime has won. This gives the regime time to go about straightening its control even more.

The goal of opposition is to eliminate any sign of normalcy. If you were permitted to conduct public demonstrations you’d had a chance to make the average citizen that is only concern with his/her daily bread notice that there is movement shaping up. So now that you can’t conduct public demonstration, make it so that average citizen can’t count on anything. Nothing in the city should be normal. There is a cost for everything. If you are smart and tactful you’d be able to find a way to keep yourself safe but increase the cost of staying in power for the regime. Eventually the cost will be so high that their elements would give up. Remember your goal is no to force Ahmadynejad to join your camp, he never will. Your goal is to make people that support him understand that they are backing a loser, make them feel guilty, make them feel unjust, make them frustrated. The average citizen will have to learn that you are watching and will not allow the same old thing to continue.

Start small and build on a solid foundation. You influence is greatest with your family and friends. Make them understand that simply putting up with the old way of living is no longer enough. No one should be allowed to take the past for granted. The best way to do this is to use your intelligence. This is your greatest power. Your safety is first. It is very admirable of you to be willing to lose your life in the way of Iranian freedom and by now the world know that others like have paid this ultimate price, but before you allow that to happen force the followers of the regime to sacrifice themselves. You were smart, you studied hard, you passed the konkoor and went to university, you understand art, you listen to music, you reed, you can create. The guy that swings a baton from the back of a motorcycle is either mentally ill or has to be part of that organization because he couldn’t be part of anything better. The amount of money that the regime has to employ such people is finite. Your inelegance is limitless. Let’s say there are just one million people like you who have independently taken up the green flag of Iranian freedom and aim to leave a mark on the face of society that “sabz peeroz ast” everyday. The regime will have to spend all of their revenue to find one million people who are willing to go around removing that mark from the society. They will have to do this everyday, so they won’t have a chance to push their cause. Your friends bled in the streets during the past 2 weeks. Let the regime bleed money until they give up. Never forget that bad regimes only become powerful when good people do nothing.

The regime has spent 30 years to brainwash a portion of the society to see things their way only. This portion of society is either too dumb to think for themselves or too lazy. They are not our responsibility. In nature species that do not evolve will disappear. In society people that don’t mentally evolve and grow will disappear. If they believe one person’s opinion should take precedence to the opinion of the public, if they believe women have no rights, if they believe art is bad, if they believe using guns in a political debate is permissible, if they believe one group should dictate the life of others, then they are not evolving with the rest of the world and they will disappear. It is not our responsibility to bring them to free green Iran of tomorrow with us. Our concern is to not let them stand in our way as we march to freedom and prosperity. It is important to know that these people are a limited portion of society and freeing their mind is none of our business.

There is another portion of society that is like you, smart, honorable, beautiful, futurist, lover of peaceful debate and progress. You know that future belongs to you. You see yourself responsible, and you are not willing to give up on your social values. You have the moral upper hand because your social values will win in any normal election in any society anywhere. You won fair and square. You campaigned with song and dance. You were cheerful. You promised progress and freedom. You advocated for just economic growth. You are an achiever. You don’t have to resort to violence to force people to follow you because intelligence of your argument convinces any normal person that listens to your point of view.



هدیه ی خوب بگیرید

هشت سال پیش بود فکر می کنم. تولدش بود. خواهر شوهر الاغم را می گویم. او آمریکا بود و من ایران. خورده بودم زمین و پایم توی گچ و نمی توانستم راه بروم. آن موقع ها هرکسی از من می پرسید خانواده ی شوهرت؟ می گفتم فرشته! به جز برادر شوهرم که خیلی عجیب یا شاید احمق باشد اما بقیه مهربان و دوست داشتنی هستند. الان البته می گویم همه شان عجیب و الاغ و دیوانه هستند. (ببخشید آقا و خانم الاغ که ما چپ و راست اسم شما را برای اشاره به آدمهای نفهم به کار می بریم. به خدا قصد جسارت نداریم. اولاً من از اسم شما خوشم میاید. دوماً این توی این زبان ما جاافتاده است. شما به بزرگی خودت ببخش تا ما یک واژه ی درست درمان پیدا کنیم.)

خلاصه تولد خانم بود و من نه بر حسب وظیفه بلکه برای اینکه دوستش داشتم این تحفه خانم را مامان و دخترعمویم را اجیر کردم با دسته های هزاری که زحمت بکشند و به جای من بروند برای این "فرشته" که آن سر دنیا است و من خیلی خوشحالم که خواهر شوهر به این مهربانی دارم و می توانم پزش را بدهم یک هدیه ی زیبا که به دردش بخورد بخرند. هدیه که آمد من خودم عاشقش شدم: یک گردنبند و انگشتر فیروزه با سنگهای درشت نقره سیاه قلم کاری شده به سبک دوران قاجار! ازونها که من جان می دادم که انگشترش روی انگشتم باشد! مامان گفت خوب اگر این را اینقدر دوست داری باشد برای خودت. می روم یک چیز دیگر برای آرزو خانوم می گیرم. گفتم نه! اگر این اینقدر خوب است دیگر باشد برای آرزو جان! تک است و یونیک است و من هم خیلی دوستش دارم اما آدم اگر آدم است باید بتواند دل بکند از چیزهایی که دوست دارد و اتفاقاً بدهد به کسانی که دوستشان دارد!

فرستادیم و تشکر کردند و ..... گذشت.

امروز البته هشت سال گذشته و ما هم مثل بقیه فهمیدیم که آرزو خانوم جان چققققققققققققدر مشکل دارد و بدبخت مغزش پیچ و تابهای زیادی دارد و یکی از همین پیچ و تابهایش اینست که با هرکسی که قهر می کند تمام هدیه ها و عکسها و نامه ها و ... یی که از طرف دارد را یک طوری بهش بازمی گرداند تا احیانا! یادآوری خاطرات تلخ نشود (غافل ازاینکه مغز آدمی یک مدل دیگری طراحی شده..مثلاً صدام حسین شخصاً به من هدیه و نامه ای نداده بود و الان چند سالی هست که مرده اما من فراموشش نکرده ام و نمی کنم و هرروز هم تاجاییکه می شود نفرین و لعنتش می کنم!) خلاصه درمیان برادر و دوست پسرهای قدیمی و ... من هم جزو کسانی بودم که هدیه هایم پس فرستاده شد! آنهم در همان جعبه ی اولیه آنهم در توالت خانه ی خودمان! آرزو خانوم است دیگر! برای همین گفتم الاغ!

دیشب ما بعد از مدتها موی درازمان را کوتاه کردیم و به شکرانه ی مفید واقع شدن قرصهای جدید و بهبود کامل غذایی مخصوص سفارش دادیم و شمعی روشن کردیم و انگشتر و گردنبند فیروزه را جایگزین مرواریدها کردیم! امروز هم همینطوری از صبح تابحال داریم کمپلمان می گیریم که به به چه انگشتر قشنگی! به به چه گردنبند زیبایی! و توی دلمان هم می گوییم: بابا جان گور پدر پدرسگ آرزو جان! این از اولش هم قسمت خودمان بوده! امروز که روز تلفن های تشکر آمیز بوده از آرایشگر گرفته تا دکتر و آشپز...باید تلفن بزنم از مامان و لیلا هم تشکر کنم که آن سال اینقدر سلیقه به خرج دادند.

نکته ی اخلاقی: وقتی می خواهید هدیه برای کسی بخرید لطفاً -در توان مالیتان- بهترین را انتخاب کنید که از بازگشتش هم خوشحال و راضی باشید.

Thursday, August 6, 2009

ای دست بی نمک


یکی از ویژگیهای فرهنگی ما حفظ حرمت نان و نمک است. عباراتی چون " دستم نمک ندارد" هنگامی که محبتمان پاداش شایسته ای دریافت نمی کند و "نترسید نمک ندارد" هنگامی که تعارفمان رد می شود٬ در همین رابطه استفاده می شوند. البته نا گفته نماند که حفظ این حرمت به تدریج و در اثر افراطی که ما در بسیاری از کارهایمان پیش می گیریم به صورتی غیر منطقی و گاه غیرانسانی ظاهر می شود.

حفظ حرمت نان و نمک همواره به مستمندانی که توسط انسانهای خیّر تاٴمین شده اند٬ توصیه شده تا به یاد شبی که آنها یا فرزندانشان٬ سرگرسنه بر بالین نگذاشته اند٬ در حق کسانی که به آنها کمک کرده اند ناجوانمردی روا مدارند و قدرشناس زحماتشان باشند. این توصیه زیبا٬ نه تنها در مورد غذا بلکه درمورد هر محبت و خدمت دیگری نیز در هر زمان و مکان صادق است و البته افراد خیر را به انجام کارهای خیر بیشتری ترغیب و تشویق می کند.

اما امروزه دیده می شود که حفظ این فرهنگ ٬ازچندین بار تشکر و ردوبدل کردن هدیه های گرانقیمت و دعوت متقابل میزبان به شام و ناهار فراتر می رود و به سکوت در مقابل رفتار و گفتار غیرمنطقی و حتی طرفداری غیرمنصفانه از میزبان در یک مجادله یا معامله کشیده می شود. بدین ترتیب عدم انجام اعمال فوق انسان را به " نمک خوری و نمکدان شکنی" متهم می کند ٬ اتهامی که گاه انسانهای طرفدارحق را از "نمک گیر شدن" می ترساند٬ چراکه می دانند این نان و نمک از روی محبت و صادقانه تعارف نمی شود بلکه آنها را در قید جبرانی غیر عادلانه قرار خواهد داد.

طبیعتا٬ اینگونه حفظ اغراق آمیز حرمت نان و نمک٬ عده ای را برآن می دارد که با دادن یک شام و ناهار و یا تقدیم یک هدیه یا رشوه دهان افراد را بسته و آراء و عقاید آنها را خریده و به اهداف خویش برسند.

با کمی دقت می توان دید که بسیاری از توصیه های فرهنگی ما چون "مراعات دوست و همسایه"٬ "حفظ فامیل" ٬"احترام به بزرگتر" و "نگهداشتن حرمت موی سپید افراد" که همه به مفهوم یک قدرشناسی ساده و صادقانه بوده است٬ به نوعی دچار همین سرنوشت شده اند. بدین معنی که درطول زمان با افراطی که در انجام این توصیه ها پیش گرفته شده ٬مفهوم اصلی آنها تغییر ماهیت داده و به زیرپا گذاشتن حق و عدالت درجامعه منجر شده است.

چنین است که امروزه ٬مخالفت با درخواست یک دوست٬ به زیرپا گذاشتن حرمت دوستی تعبیر می شود و سرپیچی کردن از فرمان غیرمنطقی پدر یا معلم٬ به شکستن حرمت پدرومعلم و بالاخره اعتراض به حرف نامربوطی که از دهان سالمندی درآمده است٬ ما را به

شکستن حرمت موی سپید متهم می کند! همه اینها جامعه را بسوی خفقان و سکوت سوق می دهد٬ راه انتقاد و اعتراض را می بندد و در نهایت انسانها را به انبار باروتی تبدیل می کند که که با اندک تلنگری منفجر می شوند. رفتارهای خشونت بار٬ عدم صبروتحمل وحساسیت بیش از حدواندازه در جامعه ما٬ همه و همه ناشی از همین ویژگیهای فرهنگی ماست که برخود ودیگران تحمیل کرده ایم.

نکته جالب توجه اینجاست که اگر کسی ازما بخاطر حق همسایگی یا دوستی و یا به هر دلیل دیگری به ناحق دفاع کند٬ کار او را نوعی معرفت و جوانمردی می دانیم و آن را از خصوصیات فرهنگی خود تلقی کرده و به آن می بالیم اما وقتی همین کارها برای اثبات دوستی به شخص دیگری و در تضاد با منافع ما انجام بگیرد ٬ آن را پستی و نامردی و بی انصافی نام می دهیم.

بسیار افرادی که در ادارات و سازمان های مختلف اشتغال دارند٬ اگر بتوانند٬ دست آشنایان و دوستان خود را به کاری بند می کنند و بخاطر این عمل به خود می بالند اما اگر همین عمل توسط افراد رده های بالا تر صورت بگیرد٬ همه فریاد برمیدارند که مملکت دارد به نابودی کشیده می شود و مقاله های انتقادی در موردشان در نشریات نوشته می شود غافل ازینکه این یک خصوصیت ملی است و مسئولین نیز بخاطر حفظ حرمت نان و نمک یا حق دوستی و فامیلی دست به انجام این کارها می زنند.

اگر ما به این درک و شناخت نرسیم که بسیاری از قوانین فرهنگی حاکم بر جامعه ما برپایه ظلم و زور و فقر و نابرابری و بر مبنای روابط و در جهت حفظ خانواده و ایل و تبار وضع شده اند و با قوانینی که در جهان پیشرفته از حقوق همگان دفاع می کند مغایرند و اگر همچنان به نام حفظ فرهنگ از دوست و قوم و خویش و آشناو همسایه و همشهری و موی سپید و چشم سیاه ناعادلانه دفاع کنیم و حق و عدالت را زیر پا بگذاریم٬ بعید است که به این زودیها پیشرفت را تجربه کنیم.

من معتقدم اگر می خواهیم به موازین فرهنگی خویش وفادار بمانیم باید قید برابری و عدالت اجتماعی و آزادی را بزنیم و اگر به دنبال دستیابی به جامعه ای با عدالت اجتماعی برابری و آزادی هستیم باید بسیاری از قوانین و آداب فرهنگی خویش را کنار گذاشته و یا شديداً تعديل كنيم.

جهان به سرعت درحال پیشرفت است و ما همچنان در اسارت ویژگیهای اخلاقی خویش آرزوی دموکراسی در سر می پرورانیم و از این مهم غافلیم که بزرگترین مانع در راه دموکراسی خود ما هستیم و بس.

بیاییم با درک و قبول اشکالات فرهنگی مان و با تلاش درجهت اصلاح خویش٬ راه خروجی ازین دایره بسته به بیرون باز کنیم.

از غذایی که می خورند

Chad: The Aboubakar family of Breidjing Camp
Food expenditure for one week: 685 CFA Francs or $1.23
Bhutan: The Namgay family of Shingkhey Village
Food expenditure for one week: 224.93 ngultrum or $5.03
Ecuador: The Ayme family of Tingo
Food expenditure for one week: $31.55
Egypt: The Ahmed family of Cairo
Food expenditure for one week: 387.85 Egyptian Pounds or $68.53
Mexico: The Casales family of Cuernavaca
Food expenditure for one week: 1,862.78 Mexican Pesos or $189.09
Poland: The Sobczynscy family of Konstancin-Jeziorna
Food expenditure for one week: 582.48 Zlotys or $151.27
United States: The Revis family of North Carolina
Food expenditure for one week $341.98
Germany: The Melander family of Bargteheide
Food expenditure for one week: 375.39 Euros or $500.07
Italy: The Manzo family of Sicily
Food expenditure for one week: 214.36 Euros or $260.11