Monday, July 27, 2009

پرچم ما و پرچم آنها



از فردای انتخابات دهم که با حرکت عظیم اعتراضی مردم به دزدیده شدن رایشان من ایرانی خارج نشین هم همچون بسیاری دیگر فهمیدیم که باید از شوک در بیاییم. دیگر جای نشستن و زل زدن به اینترنت و گویا و بالاترین و پیک ایران نیست. ما باید برویم در همین خیابانها روبروی همین سفارت ایران و فریاد هم وطن ایرانی مان را بلند تر و نه با ترس از باتوم و گاز اشک آور و لباس شخصی بلکه با اتکا به حق آزادیخواهیمان بر سر ماموران همان رژیم که رای ما را هم از اینجا نخوانده حساب هم نکردند منعکس کنیم.

ما رفتیم با پرچم سبزمان. شاید پرچم سبز مال ما هم نباشد چون همه ی ما که رای نداده بودیم. همسر من که دوازده ساله بوده و تنهایی برای درمان بیماری اش به اینجا فرستاده شده و تنهایی اینجا بزرگ شده تا همین چند سال پیش فارسی را هم یکی در میان شکسته بسته حرف می زد که نه شناسنامه ی ایرانی دارد نه پاسپورت که بتواند رای بدهد! بیش از چهل سالش است و تا همین چند سال پیش که ما باهم آشنا نشده بودیم فکر می کرد هنوز سکه ی دو تومانی از آن پهن ها که خیلی هایتان دیگر یادتان نیست به راننده ی تاکسی بدهی از تجریش برساندت بازار بقیه پولت را هم بهت می دهد! وقتی می گفتم بچه ها با مترو رفتند میدان هفت تیر می گفت مگر تهران مترو هم دارد؟ این آدم اتفاقا! آدم بی سوادی نیست. ازو بخواهید تاریخ آمریکا را برایتان مو به مو با اسم آدمها و تاریخ روزهایی که چه گفته اند و کی مرده اند را برایتان می گوید. کتاب قانون اساسی آمریکا را از اولین قانونی که نوشته شده را با جلد چرمی و کاغذ کاهی که دست بهش بزنی پودر می شود را در کتابخانه ی شخصی اش دارد اما سالها بود که دیگر با ایرانی ارتباط نداشته تا اصلاً بداند خودش هم ایرانی بوده یا برایش مهم باشد. این آدم رای نداد. اما من رای دادم و ما با هم رفتیم در همان دفتر حفاظت از منافع دولت دروغ. او هم این روزها به اندازه ی من و تو ایرانی شده. حالا دیگر می داند نه تنها تهران مترو دارد بلکه در متروی تهران مردم شعار مرگ بر دیکتاتور می دهند.

من هم رای دادم نه برای اینکه امیدی داشتم که فردا میرحسین موسوی بیاید سر کار ایران بهشت می شود و همه با بیکینی و شراب شیراز به دست لب دریای شمال آتش روشن می کنیم و گیتار میزنیم و لب کارون می خوانیم!! باور کنید بشود هم من و امثال من در یک کشمکش ابدی باقی خواهیم ماند که نمی توانیم تصمیم بگیریم خانه مان کجاست. بچه های ما اینجا به دنیا آمده اند. اینجا مدرسه می روند. دوستانشان اینجایی هستند. ما ایرانی هستیم. ما هم اینجا کار و زندگی داریم. من باید با خودم سالها بجنگم تا بتوانم تصمیم بگیرم که کدام خانه را برای کدام خانه رها کنم. من از برادر و خواهرم پرسیدم: می روید رای بدهید؟ به کی رای می دهید؟ می خواهید من هم رای بدهم؟ برای شما؟ گفتند: حتی یک رای هم یک رای است! من آن کاری را کردم که آنها می خواستند. انگار که یک تکه نان سفت و بیات داشتم و آنها گرسنه بودند! فکر می کردید آن را نمی دادم بهشان؟ نه این نان بد است من آن را به شما نمی دهم؟ نخیر! دادم! همان رای سفت و بیات و سبز را دادم برای هموطن ایرانی ام نه برای خودم! او آن را می خواست و من که مدعی حمایت از او هستم همان کاری را کردم که او می خواست وگرنه اگر او به حال خود و من به کار خود بودم که اصلاً ازش نمی پرسیدم! اصلاً می نشستم پای گود و تحریم می کردم. می گفتم این نان بد است! نخور. گرسنه ای؟ اشکال ندارد اما این نان سفت است نخور! صبر کن تا نان تازه درست شود!کی؟ نمی دانم! فعلاً سی سال است که ما منتظریم!

برادر و خواهر من است که در آن مملکت تلخ و پر از دروغ دارد زندگی می کند. او خواست که این پرچم سبز این روبان سبز این چیز سبز را به دستش بگیرد و در خیابان اعتراض کند که آهای دزد! چرا رای مرا دزدیدی؟

و من و تو و همه ی عالم دیدیم که چه کردند با او. زدند و کشتند و خون ریختند و جنازه تحویل پدر و مادر من دادند. مادر من است که دارد اشک می ریزد و در تنهایی اش زجه می زند و صبح همان پرچم سبز برادر من را به دوشش می گذارد و می رود در شهر می پرسد چرا پسرم را کشتید.

مادرم به من نگفت بیا! به تو هم نمی گوید بیا! می گوید می دانم اگر بیایی داغ تو را هم بر دلم می گذارند. نمی گذارند پایت به خیابان برسد. همانجا توی فرودگاه می برندت. پس نیا.

اما من چه باید بکنم؟ پرچم برادرم را به دوشم نگذارم؟ خار چشم دیپلمات های دزد رژیم دروغ نکنمش؟ به دنیا نگویم برادرم را کشتند؟ پرچم سه رنگ شیر خورشید بردارم هوا کنم که چه؟ بگویم من ایرانی هستم که چه؟ برادر من را به جرم بستن روبان سبز به دستش بردند زندان و دستش را شکستند من پرچم سرخ و سبز و سفید هوا کنم که چه؟

هموطن عزیز من. من هم می دانم که در تاریخ سه هزار ساله ی ما پرچم ما وسطش الله نداشت! وسطش شیر و خورشید داشت. خیلی هم قشنگ و پر اقتدار است این شیر که همه ی دنیا می داند سلطان جنگل است. اما داغ من این روزها پرچم من نیست. داغ من ظلمی است که دیروز بر برادر من رفت و فردا و بر همسایه ی من و خدا نیارد روزی را که بر خواهر تو برود.

من چه بهایی باشم و تو چه زرتشتی و او چه مسلمان اگر ایرانی هستیم باید این روزها فریاد خونخواهی مردممان را اینجا منعکس کنیم. آنها که رفتند رای دادند نرفتند بگویند که مسلمان هستند یا نیستند! نرفتند که بگویند شیر وسط پرچمشان باشد یا الله. نرفتند که بگویند آخوند نه شاه! رفتند جان دادند که بگویند احمدی نژاد را نمی خواهند. همین.

برای اینکه آنها هنوز یادشان نرفته که تغییر یک رژیم یک چیز یک شبه نیست. باید ریز ریز قدم به قدم انجام شود. اگر میرحسین رییس جمهور می شد و فردایش یک روزنامه بسته میشد باور کنید همانطوری می ریختند در خیابان و اعتراض می کردند و این یعنی تغییر. کم کم مسئولان را وادار می کردند که در مقابل مردم پاسخگو باشند. شاید هشت سال طول می کشید اما رییس جمهور بعدی حتماً فهمیده بود این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست و روزنامه ها باید آزاد باشند تا مو به موی پروژه های دولت را بازرسی کنند که هیچ باید بتوانند انتقاد کنند و با هرکسی که دلشان خواست مصاحبه و نظر خواهی کنند. این اسمش باشد حکومت جمهوری اسلامی یا جمهوری بهایی یا جمهوری کافری هرچه باشد خوب است و قدمی است و به سوی حکومت دموکراسی. اگر قرار بود یک شبه این اتفاقها بیفتد که تا بحال ما ده هزار و نهصد و پنجاه شب را تا به امروز گذرانده ایم و نشده.

شاید روزی رسید که مردم ایران تصمیم گرفتند پرچمشان نه شیر خورشید داشته باشد نه سه رنگ باشد؟ می خواهید چکار کنید؟ شاید خواستند یک پارچه ی سفید هوا کنند که رویش نوشته ایران! همین! نه رنگ دارد نه آرم نه اندازه. همین است. اسمش ایران است اما آزاد است از هر رنگ و سلطه ای.

تو اگر پرچم شیرخورشیدت را هوا می کنی که بگویی سلطنت طلب هستی که باید بگویم متاسفم. تو هم چیزی کمتر از همان آخوندها نیستی و به تو با اطمینان می گویم که ایرانی ساکن ایران تو را نمی خواهد. چه فرقی می کند بین یک خانواده ی سلطنتی که بر مردم حکومت کند یا یک خانواده ی آخوندی؟ هردو می خواهند عقاید خودشان را به این مردم تحمیل کنند. آن یکی به زور روسری از سر ملت می کشد و این یکی روسری بر سرش می چپاند! چه فرقی است بین این دو. مردم به دنبال آزادی هستند. خودشان تصمیم بگیرند که این روسری را سرشان کنند یا نه و آنقدر قانون حکم فرما باشد که هرکسی خواست بهشان به زور بگوید سرت کن یا نکن بتوانند بروند دادگاه و شکایت کنند و به پرونده شان عادلانه رسیدگی شود.

اما تو اگر پرچم شیرخورشیدت را هوا می کنی که بگویی پرچم ما وسطش الله اکبر ندارد من به تو می گویم الان جایش نیست. شاید (و امیدوارم که ) همین فردا وقتش باشد. اما امروز نیست. امروز که من داغدار خون برادرم هستم که به جرم سبز شدنش گلوله به قلبش زدند تو اگر با بی خیالی شیر خورشیدت را هوا کنی که بگویی سه هزار سال است پرچم شیر خورشید داشته فکر می کنی من باید با تو چه کنم؟ من تو را از خودم بدانم؟ تو به عزای هرکسی می روی لباس سیاه نمی پوشی؟ اگر او گفته بود سیاه نپوش من سبز دوست دارم سبز نمی پوشیدی؟

اگر اینقدر با سبز من دل چرکین هستی باش. حداقل بیا و به عزای من سیاه باش. با من همدل باش. با من بی اعتنایی نکن.

یا

اصلاً می دانی؟ ... پرچم سه رنگت را هوا کن. سی سال دیگر هم می رود و تو به راه خود و من به راه خود و او به راه خود. از اولش هم گفتم که. من و تو که مخصوصاً چیزیمان نمی شود. ما اینجا هستیم. ما می توانیم جلوی در خانه مان سیصد تا پرچم هوا کنیم هر رنگ و شکلی که می خواهد باشد. حتی پرچم دزدهای دریایی! کسی به ما کاری ندارد. جنازه ی برادر من و دویست تا جنازه ی دیگر هم مثل هزاران جنازه ی شهید دیگر می پوسد و خاک همان خاک می شود. من و تو هم اینجا. آنها هم بالاخره یک روزی یک رنگی می شوند.


No comments:

Post a Comment