Monday, July 13, 2009

همه ی ترسهای من


این روزها که نه ٬

مدتهاست که دغدغه ی فکری من آواره ی دلتنگ ٬

ترس از ایرانیهاست.

آواره شده ام ناشکری نمی کنم. جایم خیلی خوب است. به واسطه ی یک اتفاق ساده سی و اندی سال پیش من اصلاً در خاک ایران هم متولد نشدم هرچند که جد و آبادم همه ایرانی بودند و هستند و به پدر شصت و پنج ساله ی راننده تاکسی ام افتخار می کنم و به مادر خانه دارم عشق می ورزم آنطور که ثانیه ثانیه ی نفس کشیدنم را به آن دو مدیونم و با خواهرها و برادرهایم که دور از من هستند ده هزار خاطره ی تلخ وشیرین را هر روز تکرار می کنم.

من در یک شب سرد پاییزی که برای پنجاه هزارمین بار افکار و دغدغه هایم را برای آینده ی سرزمینم دوره کرده بودم و باز هم از هم وطنانم ترسیده بودم تصمیم گرفتم از ترسهایم فرار کنم. با خستگی. نه از فقر. نه از محدودیت های حکومتی. نه از اینترنت فیلتر شده ی کم سرعت. نه از مانتو مقنعه ی اجباری. نه از تحقیرهای گشت های بسیج سر چهار راه ها توی شب های تابستان. نه از روزنامه ای سانسور شده.

ترسهایم از مردمم تمام نشدنی است و این روزها بیشتر هم شده. اگر چند سال پیش به برنامه های تلویزیونی همایون و اتابکی و هخا می خندیدم و سرم را تکان می دادم این روزها تنم می لرزد و اشکم سرازیر می شود. اگر چند سال پیش وبلاگ حسین درخشان و صنم و لوا و مسیح و سبیل طلا را می خواندم و گاهی موافق بودم و گاهی مخالف و ازین آزادی ها لذت می بردم الان مدتهاست که سه هزار وبلاگ دیگر را هم روی آنها (منهای وبلاگ حسین که دیگر آپدیت نمی شود) می خوانم و می ترسم از فردای ایران.

من جایم امن است اما ازین احساس امنیت متنفرم. می دانم که خودم فرار کردم لطفاً شما به یادم نیاورید. من تحمل زخم خودی خوردن را نداشتم وگرنه جای من در اوین و زیر دست مرتضوی و حاج آقا آنقدر درد نداشت مخصوصاً اگر می دانستم که آخرش همانجاست و آزادی و زنده ماندنی درکارنیست.

گیج نشوید. ترس من از آزادی است. از دموکراسی.

الان جمهوری اسلامی است و تکلیفش روشن است. دیکتاتور است. یک آدم است یا یک عقیده مهم نیست. حداقل یکی است و می گوید هرچه من گفتم بقیه خفه. ترس من از فردای مرگ جمهوری اسلامی است. دقیقاً نمی دانم چند دیکتاتور دیگر سر بر خواهند آورد. نمی دانم تعریفشان از "آزادی" چیست. ترسم از اینست که همه ی اینهایی که بلندگوی ایرانخواهی و آزادیخواهیشان را رو بروی هم گرفته اند و نه علیه جمهوری اسلامی بلکه علیه همدیگر شعار می دهند آیا خواهند توانست نماینده ای بفرستند تا در یک جایی بنشینند و با نمایندگان اقشار دیگر٬ احزاب دیگر٬ ایرانیهای دیگر٬ بدون کینه ٬بدون بغض٬ بدون نفرت ٬بدون تحقیر٬ بدون تبعیض٬ بدون خود برتر بینی دور هم بنشینند و منشور آزادیخواهی ایران را بنویسند؟ منشوری که در آن هیچ احدی حق نداشته باشد به هیچ عضوی از هیچ گروه و فرقه ای توهین کند؟ منشوری که در آن مسلمان و مسیحی و یهودی و زرتشتی و بهایی و ... (با همه ی زیر شاخه هایشان) و کافر لا مذهب در یک سطح برابر قرار بگیرند و آزاد باشند هر روزی که دلشان خواست در هر گوشه ای که خواستند آزادانه خدای خودشان را بپرستند ؟ منشوری که در آن هیچ ایرانی ایرانی تر از دیگران نباشد؟

ترسم از اینست که اول مخالف را با صدای بلند و دشنام های رکیک و منتسب به آلت تناسلی خواهر و مادر یکدیگر مجبور به سکوت کنیم و اگر نشد دست بر خشونت ببریم و ریشه ی مخالف را با تیشه ی سازندگی مان از بین ببریم.

ترس من از اینست که دموکراسی ما روی هوا بماند و ما سر آن چیزی که وسط پرچم است جنگ کنیم که همه هم حق دارند این وسط: شیر خورشید بوده همیشه بوده و باید باشد. الله آفریننده ی بزرگ است و ما رفتیم بالای پشت بام و حنجره مان را دریدیم که "الله اکبر" شما کجا بودید؟ اصلاً عکس ندا را بگذاریم که نماد همه ی آزادیخواهان مظلوم است. اصلاً هیچی نگذاریم که به کسی بر نخورد.....

ترس من ازینست که دموکراسی ما خونین تر از آنچه که هست بشود و هرکسی آمد گفت "سلام" به دیده ی تحقیرش بنگریم یا با چشمان دریده قلبش را هدف بگیریم که " ای بدبخت پست فطرت! "سلام" نه " درود" ما خون دادیم که دموکراسی بشود که ما این پارسی را حفظ کنیم آنوقت توی بی شرم عرب ملخ خور دوست می گویی "سلام" ؟ "

ترس من ازینست که داستان ترک خر و لر ببو و رشتی بی غیرت و کاشونی ترسو و اصفهانی خسیس و کرد متعصب ... تمام نشود که هیچ٬ تازه داستانهای جدید هم به آن اضافه شود: " این بی غیرت های بالای شهری که غمشان نبود. ما بودیم که خون دادیم. یا آن پایین شهریهای احمدی نژاد دوست اگر نرفته بودند به اون مردک رای نداده بودند که اینطور نمی شد..."

دیروز مردم من که شجاعانه نشستند در آن سرزمین و مثل من نترسیدند و فرار نکردند یا نتوانستند ٬ تصمیم گرفتند که بروند و به میرحسین موسوی رای بدهند. زنجیر سبز انسانی تشکیل دادند. روبان سبز به انگشتشان بستند. در خیابان شادی کردند. رقصیدند. دست هم را گرفتند. پیر٬ جوان٬ دانشجو٬ کارمند٬ زن٬ مرد ٬با یه پا٬ با عصا٬ بدون چشم٬ با عصای سفید ٬با زخم ترکش ٬به هر دلیلی رفتند یا به موسوی رای دادند یا کروبی یا رضایی. هرچه بود اکثرشان احمدینژاد را نمی خواستند.

کودتاچیان رایشان را دزدیدند. تقلب کردند. آنها که می دانستند را تهدید کردند که اگر لب از لب باز کنند فلان و بهمان. سر آنها که رازشان را فاش کرده بودند را زیر آب کردند.

مردم من رفتند به خیابان. اعتراض کردند. با سکوت فریاد زدند. با خونشان روی آسفالت خیابان به دنیا که نمی دانست ایرانی کی هست و چی هست گفتند که پای رایشان هستند.

ما چه کردیم؟ اول گفتیم نرید رای ندهید. وقتی رفتند رای دادند گفتیم خاک بر سر خرتان. بدبختهای طرفدار جمهوری اسلامی کی می خواهید درس بگیرید؟ وقتی رایشان را دزدیدند پوزخند زدیم و گفتیم هه هه دیدید بهتان گفتیم رای ندهید؟ وقتی غیرتشان ما را شوکه کرد از دور دستی تکان دادیم. وقتی دیدیم ادامه دادند گفتیم اینها همه برنامه های ما بود. شعارهای ما بود. وقتی دیدیم به خیابان نیامدند گفتیم بدبختها چرا باز الله اکبر می گویید؟ الله اکبر مال مسلمونهاست؟ مسلمونها ما را بدبخت کردند! وقتی با رنگ سبز روی در و دیوار شعار نوشتند لبهایمان را مثل احمدینژاد آویزان کردیم و سر تکان دادیم که اوغمان گرفت! حالا چرا سبز سیدی؟ همه ی بدبختی تان اینست که مذهبی هستید! تا کی می چسبید به امام حسین!...ما همینطور ادامه می دهیم به ایراد گرفتن از شما. هروقت هم دلمان بخواهد می گوییم شما مزدورید. ماییم دیگر.

ترس من از ماست. ما که نمی دانیم "آزادی" چیست.

No comments:

Post a Comment