Thursday, July 30, 2009

از شبهای دلتنگی


اون سالها که من خیلی احمق تر از الان بودم چون نمی دونستم که چقدر احمق هستم...دو بار دونفر از من پرسیدند وقتی ازینجا بری دلت برای کسی تنگ نمیشه؟ من هم چون خیلی احمق بودم فوری گفتم نه! یکیشون سکوت کرد. بحث رو عوض کرد. اون یکی پرسید فکر نمی کنی کسی اینجا باشه که دلش برای تو تنگ بشه؟ من بازهم چون خیلی احمق بودم گفتم: فقط بابا و مامانم هستند که دلشون خیلی برام تنگ می شه! بقیه عادت می کنند. بابا و مامان هم چون من رو خیلی دوست دارند به چیزی راضی هستند که من رو خوشحال می کنه...با دلتنگیشون کنار میان...الان خیلی سال گذشته... من اونقدری عاقل شدم که می دونم هیچی نمی دونم! اعتراف می کنم که غلط کردم. گه خوردم. هم دل من تنگ شده هم دل مامان هم دل بابا هم دل خیلی های دیگه! هیچ کسی هم نتونسته با دلتنگی هاش کنار بیاد! اما من هستم که عین الاغ خیره سر گیر کرده ام توی گل. پنج سال شده و یک نصفه روز هم بدون دلتنگی نگذشته! می ترسم که پنج سال و ده سال دیگه هم بگذره و همه همچنان دلتنگ هم باشیم و دم بر نیاریم...بعد من اون موقع خیلی عاقلتر از الانم شده باشم و بگم: خوب الاغ! چرا برنگشتی؟ چرا وقتی دیدی پنج سال گذشت و نتونستی با دلتنگیت کنار بیایی چرا بر نگشتی؟

زن ایرانی برابر با مرد ایرانی


برای زنان ایرانی خوشحالم...دو میلیون امضا هم نمی توانست تغییر برای برابری که در انتظارشان است را برایشان به

ارمغان بیاورد. درست خواندید! گفتم "تغییر برای برابری در انتظار زنان ایرانی است نه آنها در انتظار تغییر!" این ورق

بر خواهد گشت. حکومت جدیدی سر کار خواهد آمد. مردم ایران بالغ شده اند. آنکه گفت دوباره متولد شده اند به نظرم

اشتباه گفت: مردم ایران بزرگ شده اند. مثل خود ما. مثل خود من. وقتی به گذشته نگاه می کنیم می گوییم: "فلان جا اشتباه

کردیم! باید فلان کار را می کردیم...." سی سال گذشته و مردم ایران بالغ شده اند...سی ساله شده اند...تازه از

گذشتگانشان هم درس گرفته اند...دلم غنج می رود وقتی مردم ایران می گویند مرگ بر دیکتاتور چه شاه باشه چه دکتر!!

من به آینده امیدوارم. قانون اساسی آینده ی ایران جایی نخواهد گذاشت که زن ایرانی برای برابری با مرد ایرانی دنبال یک

میلیون امضا بگردد و تازه دستگیر و زندانی هم بشود. زن ایرانی این روزها خوب درخشیده است. همه ی دنیا درباره اش

حرف می زند! زنان ایرانی پا به پای مردان ایرانی در اعتراضات شرکت کرده اند...کشته شده اند ...دستگیر و زندانی و

شکنجه شده اند...زن ایرانی خودش خودش را برابر مرد ایرانی کرده است...امضا نمی خواهد...یک دنیا شاهد دارد


Monday, July 27, 2009

پرچم ما و پرچم آنها



از فردای انتخابات دهم که با حرکت عظیم اعتراضی مردم به دزدیده شدن رایشان من ایرانی خارج نشین هم همچون بسیاری دیگر فهمیدیم که باید از شوک در بیاییم. دیگر جای نشستن و زل زدن به اینترنت و گویا و بالاترین و پیک ایران نیست. ما باید برویم در همین خیابانها روبروی همین سفارت ایران و فریاد هم وطن ایرانی مان را بلند تر و نه با ترس از باتوم و گاز اشک آور و لباس شخصی بلکه با اتکا به حق آزادیخواهیمان بر سر ماموران همان رژیم که رای ما را هم از اینجا نخوانده حساب هم نکردند منعکس کنیم.

ما رفتیم با پرچم سبزمان. شاید پرچم سبز مال ما هم نباشد چون همه ی ما که رای نداده بودیم. همسر من که دوازده ساله بوده و تنهایی برای درمان بیماری اش به اینجا فرستاده شده و تنهایی اینجا بزرگ شده تا همین چند سال پیش فارسی را هم یکی در میان شکسته بسته حرف می زد که نه شناسنامه ی ایرانی دارد نه پاسپورت که بتواند رای بدهد! بیش از چهل سالش است و تا همین چند سال پیش که ما باهم آشنا نشده بودیم فکر می کرد هنوز سکه ی دو تومانی از آن پهن ها که خیلی هایتان دیگر یادتان نیست به راننده ی تاکسی بدهی از تجریش برساندت بازار بقیه پولت را هم بهت می دهد! وقتی می گفتم بچه ها با مترو رفتند میدان هفت تیر می گفت مگر تهران مترو هم دارد؟ این آدم اتفاقا! آدم بی سوادی نیست. ازو بخواهید تاریخ آمریکا را برایتان مو به مو با اسم آدمها و تاریخ روزهایی که چه گفته اند و کی مرده اند را برایتان می گوید. کتاب قانون اساسی آمریکا را از اولین قانونی که نوشته شده را با جلد چرمی و کاغذ کاهی که دست بهش بزنی پودر می شود را در کتابخانه ی شخصی اش دارد اما سالها بود که دیگر با ایرانی ارتباط نداشته تا اصلاً بداند خودش هم ایرانی بوده یا برایش مهم باشد. این آدم رای نداد. اما من رای دادم و ما با هم رفتیم در همان دفتر حفاظت از منافع دولت دروغ. او هم این روزها به اندازه ی من و تو ایرانی شده. حالا دیگر می داند نه تنها تهران مترو دارد بلکه در متروی تهران مردم شعار مرگ بر دیکتاتور می دهند.

من هم رای دادم نه برای اینکه امیدی داشتم که فردا میرحسین موسوی بیاید سر کار ایران بهشت می شود و همه با بیکینی و شراب شیراز به دست لب دریای شمال آتش روشن می کنیم و گیتار میزنیم و لب کارون می خوانیم!! باور کنید بشود هم من و امثال من در یک کشمکش ابدی باقی خواهیم ماند که نمی توانیم تصمیم بگیریم خانه مان کجاست. بچه های ما اینجا به دنیا آمده اند. اینجا مدرسه می روند. دوستانشان اینجایی هستند. ما ایرانی هستیم. ما هم اینجا کار و زندگی داریم. من باید با خودم سالها بجنگم تا بتوانم تصمیم بگیرم که کدام خانه را برای کدام خانه رها کنم. من از برادر و خواهرم پرسیدم: می روید رای بدهید؟ به کی رای می دهید؟ می خواهید من هم رای بدهم؟ برای شما؟ گفتند: حتی یک رای هم یک رای است! من آن کاری را کردم که آنها می خواستند. انگار که یک تکه نان سفت و بیات داشتم و آنها گرسنه بودند! فکر می کردید آن را نمی دادم بهشان؟ نه این نان بد است من آن را به شما نمی دهم؟ نخیر! دادم! همان رای سفت و بیات و سبز را دادم برای هموطن ایرانی ام نه برای خودم! او آن را می خواست و من که مدعی حمایت از او هستم همان کاری را کردم که او می خواست وگرنه اگر او به حال خود و من به کار خود بودم که اصلاً ازش نمی پرسیدم! اصلاً می نشستم پای گود و تحریم می کردم. می گفتم این نان بد است! نخور. گرسنه ای؟ اشکال ندارد اما این نان سفت است نخور! صبر کن تا نان تازه درست شود!کی؟ نمی دانم! فعلاً سی سال است که ما منتظریم!

برادر و خواهر من است که در آن مملکت تلخ و پر از دروغ دارد زندگی می کند. او خواست که این پرچم سبز این روبان سبز این چیز سبز را به دستش بگیرد و در خیابان اعتراض کند که آهای دزد! چرا رای مرا دزدیدی؟

و من و تو و همه ی عالم دیدیم که چه کردند با او. زدند و کشتند و خون ریختند و جنازه تحویل پدر و مادر من دادند. مادر من است که دارد اشک می ریزد و در تنهایی اش زجه می زند و صبح همان پرچم سبز برادر من را به دوشش می گذارد و می رود در شهر می پرسد چرا پسرم را کشتید.

مادرم به من نگفت بیا! به تو هم نمی گوید بیا! می گوید می دانم اگر بیایی داغ تو را هم بر دلم می گذارند. نمی گذارند پایت به خیابان برسد. همانجا توی فرودگاه می برندت. پس نیا.

اما من چه باید بکنم؟ پرچم برادرم را به دوشم نگذارم؟ خار چشم دیپلمات های دزد رژیم دروغ نکنمش؟ به دنیا نگویم برادرم را کشتند؟ پرچم سه رنگ شیر خورشید بردارم هوا کنم که چه؟ بگویم من ایرانی هستم که چه؟ برادر من را به جرم بستن روبان سبز به دستش بردند زندان و دستش را شکستند من پرچم سرخ و سبز و سفید هوا کنم که چه؟

هموطن عزیز من. من هم می دانم که در تاریخ سه هزار ساله ی ما پرچم ما وسطش الله نداشت! وسطش شیر و خورشید داشت. خیلی هم قشنگ و پر اقتدار است این شیر که همه ی دنیا می داند سلطان جنگل است. اما داغ من این روزها پرچم من نیست. داغ من ظلمی است که دیروز بر برادر من رفت و فردا و بر همسایه ی من و خدا نیارد روزی را که بر خواهر تو برود.

من چه بهایی باشم و تو چه زرتشتی و او چه مسلمان اگر ایرانی هستیم باید این روزها فریاد خونخواهی مردممان را اینجا منعکس کنیم. آنها که رفتند رای دادند نرفتند بگویند که مسلمان هستند یا نیستند! نرفتند که بگویند شیر وسط پرچمشان باشد یا الله. نرفتند که بگویند آخوند نه شاه! رفتند جان دادند که بگویند احمدی نژاد را نمی خواهند. همین.

برای اینکه آنها هنوز یادشان نرفته که تغییر یک رژیم یک چیز یک شبه نیست. باید ریز ریز قدم به قدم انجام شود. اگر میرحسین رییس جمهور می شد و فردایش یک روزنامه بسته میشد باور کنید همانطوری می ریختند در خیابان و اعتراض می کردند و این یعنی تغییر. کم کم مسئولان را وادار می کردند که در مقابل مردم پاسخگو باشند. شاید هشت سال طول می کشید اما رییس جمهور بعدی حتماً فهمیده بود این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست و روزنامه ها باید آزاد باشند تا مو به موی پروژه های دولت را بازرسی کنند که هیچ باید بتوانند انتقاد کنند و با هرکسی که دلشان خواست مصاحبه و نظر خواهی کنند. این اسمش باشد حکومت جمهوری اسلامی یا جمهوری بهایی یا جمهوری کافری هرچه باشد خوب است و قدمی است و به سوی حکومت دموکراسی. اگر قرار بود یک شبه این اتفاقها بیفتد که تا بحال ما ده هزار و نهصد و پنجاه شب را تا به امروز گذرانده ایم و نشده.

شاید روزی رسید که مردم ایران تصمیم گرفتند پرچمشان نه شیر خورشید داشته باشد نه سه رنگ باشد؟ می خواهید چکار کنید؟ شاید خواستند یک پارچه ی سفید هوا کنند که رویش نوشته ایران! همین! نه رنگ دارد نه آرم نه اندازه. همین است. اسمش ایران است اما آزاد است از هر رنگ و سلطه ای.

تو اگر پرچم شیرخورشیدت را هوا می کنی که بگویی سلطنت طلب هستی که باید بگویم متاسفم. تو هم چیزی کمتر از همان آخوندها نیستی و به تو با اطمینان می گویم که ایرانی ساکن ایران تو را نمی خواهد. چه فرقی می کند بین یک خانواده ی سلطنتی که بر مردم حکومت کند یا یک خانواده ی آخوندی؟ هردو می خواهند عقاید خودشان را به این مردم تحمیل کنند. آن یکی به زور روسری از سر ملت می کشد و این یکی روسری بر سرش می چپاند! چه فرقی است بین این دو. مردم به دنبال آزادی هستند. خودشان تصمیم بگیرند که این روسری را سرشان کنند یا نه و آنقدر قانون حکم فرما باشد که هرکسی خواست بهشان به زور بگوید سرت کن یا نکن بتوانند بروند دادگاه و شکایت کنند و به پرونده شان عادلانه رسیدگی شود.

اما تو اگر پرچم شیرخورشیدت را هوا می کنی که بگویی پرچم ما وسطش الله اکبر ندارد من به تو می گویم الان جایش نیست. شاید (و امیدوارم که ) همین فردا وقتش باشد. اما امروز نیست. امروز که من داغدار خون برادرم هستم که به جرم سبز شدنش گلوله به قلبش زدند تو اگر با بی خیالی شیر خورشیدت را هوا کنی که بگویی سه هزار سال است پرچم شیر خورشید داشته فکر می کنی من باید با تو چه کنم؟ من تو را از خودم بدانم؟ تو به عزای هرکسی می روی لباس سیاه نمی پوشی؟ اگر او گفته بود سیاه نپوش من سبز دوست دارم سبز نمی پوشیدی؟

اگر اینقدر با سبز من دل چرکین هستی باش. حداقل بیا و به عزای من سیاه باش. با من همدل باش. با من بی اعتنایی نکن.

یا

اصلاً می دانی؟ ... پرچم سه رنگت را هوا کن. سی سال دیگر هم می رود و تو به راه خود و من به راه خود و او به راه خود. از اولش هم گفتم که. من و تو که مخصوصاً چیزیمان نمی شود. ما اینجا هستیم. ما می توانیم جلوی در خانه مان سیصد تا پرچم هوا کنیم هر رنگ و شکلی که می خواهد باشد. حتی پرچم دزدهای دریایی! کسی به ما کاری ندارد. جنازه ی برادر من و دویست تا جنازه ی دیگر هم مثل هزاران جنازه ی شهید دیگر می پوسد و خاک همان خاک می شود. من و تو هم اینجا. آنها هم بالاخره یک روزی یک رنگی می شوند.


Tuesday, July 14, 2009

نماینده ی ما و نماینده ی بعضی ها

مجلس شورای اسلامی.

عمارتی به سبک اهرام مصر

و نمایندگانی همچو همان فراعنه!

می دانم که باید تصحیح کنم و بگویم به استثنای بعضی هایشان. اما بقیه چی؟ چنان خودشان را به کوچه ی علی چپ زده اند که گویی در این مملکت هیچ اتفاقی نیافتاده! شاید البته از تاثیر چهار سال اخیر است که همه سکوت اختیار کرده اند. میرحسین موسوی وقتی توی مناظره اش با محموداحمدی نژاد گفت: شما بی قانونی و دروغ را در این کشور گسترش می دهید و پس فردا همه شما را الگوی خود می کنند و دیگر سنگ روی سنگ بند نمی شود حق داشت. محمود گفت هاله ی نور داشتم چهار سال کسی نپرسید چرا؟ از کجایت در آوردیش؟ گفت دختر پانزده ساله توی آشپزخانه اش انرژی هسته ای کشف کرده کسی نپرسید شما دیدی؟ گفت مرا می خواستند بدزدند کسی نگفت کو مدرکش؟ اصلاً بریم بزنیم توی دهان آن کسی که می خواست رییس جمهور ما را از ما بگیرد! (مرد به این نازنینی را!) ... ما البته شنیدیم و خندیدیم و فوروارد کردیم و اس ام اس زدیم و خندیدیم. این نماینده های بی غیرت که خیر سرشان حقوق می گیرند نگذارند این اتفاقها بیفتد چه؟ اگر از دماغ فلسطینی خون بیاید همه محکوم می کنند. نمی دانند چه اما محکوم می کنند.

مدرسه که می رفتیم نارنجک های پلاستیکی سبز را یادتان هست؟ هفته به هفته می دادند که پول تو جیبی هایمان را بریزیم توش و بفرستیم برای کمک به فلسطینی ها؟

بعد رسید نوبت بوسنی هرزگوین! روسری یکی را از سرش کشیدند نماینده های ما توی مجلس مشتشان رو حواله دولت و رییس جمهور آن مملکت کردند. خلاصه واسه ی همه ننه بودند و برای ما زن بابا!

اگر صدای ما از خیابان انقلاب و میدان آزادی به گوشتان نرسید توی همین میدان بهارستان که بودید پرده های مخملی پنجره هایتان را کنار می زدید می دیدید به خدا که جوان ایرانی را به خاک و خون می کشیدند ها! آه! ببخشید اشتباه کردم. پرده های مخملی و پنجره ها مال کتابخانه ی مجلس است. شما را به کتابخانه چه کار؟

می دانم که شنیدید. نامردها اقلاً اسلحه کشیدن روی ایرانی را محکوم می کردید. به نظرتان این انتخابات سالم و خدایی بود؟ می گویم بود! می گذاشتید معترضان اینقدر نعره می کشیدند اینقدر راه می رفتند در سکوت تا خودشان خسته شوند. شما نماینده ی کدام مردم هستید که صدایتان در نیامد وقتی دخترک را توی خیابان با گلوله نقش زمین کردند ؟ گلوله مال میدان جنگ است نه خیابان آزادی! وقتی به سبک مغولها به کوی دانشگاه حمله کردند سکوت کردید؟ همین دانشگاهی بود که چند ماه پیش داشتید برایش نقشه می کشیدید که نصفش دختر باشد نصفش پسر! حالا برایتان مهم نیست آدمها و دیوارها و شیشه هایش؟ چه بگویم که از بی غیرتی شما هزاران صفحه خواهند نوشت در کتاب تاریخ بچه های من.

فردای اعلام کودتا در اوج شوکی که بودم و نمی دانستم باید چه کنم نامه ی دو پاراگرافی نوشتم به سناتور منطقه مان. روز تعطیل بود وگرنه می رفتم دفترشان. نوشتم که من ایرانی هستم و می دانم که در کشورم کودتا شده. شما هم اگر اخبار را بخوانید و فیلمها را ببینید می فهمید که کودتا شده. نه ازتان می خواهم برای مردم من پولی بفرستید نه لشگر و سپاه. مردم من حقشان را خواهند گرفت! اما این چهارسالی که گذشت و شما چپ و راست گفتید ایران حامی تروریسم است من و مردمم از عصبانیت دق کردیم و برای همین رفتیم و به احمدینژاد رای ندادیم! او است که حامی تروریسم است نه ایران! می خواهم که ازین به بعد مراقب ادبیاتتان باشید. ایران احمدی نژاد نیست و احمدی نژاد نماینده ی منتخب ایرانیان نیست. این را تکرار کنید و کودتاچیان را محکوم کنید.

امروز در صندوق پستم نامه ای دریافت کردم از همان سناتور با امضای خودش. مثل آدم از من خارجی مهاجر تشکر کرده بود و اظهار تاسف از اتفاقاتی که در کشور من دارد می افتد. گفته بود که از همان روز اخبار انتخابات را با علاقه دنبال می کند و هم صدا با بقیه ی نمایندگان مجلس ایرانیان آزادیخواه که به دنبال حقوق بشر و قانون هستند را حمایت می کند. توضیح داده که در مجلس چه نقشی دارد و در چه کمیته هایی می تواند در این قضیه صدای آزادیخواهی ایرانیان را به گوش چه کسانی برساند.

قلبم درد گرفت ازینکه من خارجی توی وبسایت نماینده ی ایالتم می روم و توی قسمت ارتباطاتش که معلوم نیست کسی می بیند یا می خواند می نویسم که برای کشورم که اینجا نیست چه می خواهم و او اینقدر احساس وظیفه می کند که نامه ی من را جواب می دهد. اما نماینده ی مجلس کشور خودم چه؟ کر است. کور است. غریبه است. از ما نیست. با ما نیست. نماینده ی خودش است و شکمش.

Monday, July 13, 2009

همه ی ترسهای من


این روزها که نه ٬

مدتهاست که دغدغه ی فکری من آواره ی دلتنگ ٬

ترس از ایرانیهاست.

آواره شده ام ناشکری نمی کنم. جایم خیلی خوب است. به واسطه ی یک اتفاق ساده سی و اندی سال پیش من اصلاً در خاک ایران هم متولد نشدم هرچند که جد و آبادم همه ایرانی بودند و هستند و به پدر شصت و پنج ساله ی راننده تاکسی ام افتخار می کنم و به مادر خانه دارم عشق می ورزم آنطور که ثانیه ثانیه ی نفس کشیدنم را به آن دو مدیونم و با خواهرها و برادرهایم که دور از من هستند ده هزار خاطره ی تلخ وشیرین را هر روز تکرار می کنم.

من در یک شب سرد پاییزی که برای پنجاه هزارمین بار افکار و دغدغه هایم را برای آینده ی سرزمینم دوره کرده بودم و باز هم از هم وطنانم ترسیده بودم تصمیم گرفتم از ترسهایم فرار کنم. با خستگی. نه از فقر. نه از محدودیت های حکومتی. نه از اینترنت فیلتر شده ی کم سرعت. نه از مانتو مقنعه ی اجباری. نه از تحقیرهای گشت های بسیج سر چهار راه ها توی شب های تابستان. نه از روزنامه ای سانسور شده.

ترسهایم از مردمم تمام نشدنی است و این روزها بیشتر هم شده. اگر چند سال پیش به برنامه های تلویزیونی همایون و اتابکی و هخا می خندیدم و سرم را تکان می دادم این روزها تنم می لرزد و اشکم سرازیر می شود. اگر چند سال پیش وبلاگ حسین درخشان و صنم و لوا و مسیح و سبیل طلا را می خواندم و گاهی موافق بودم و گاهی مخالف و ازین آزادی ها لذت می بردم الان مدتهاست که سه هزار وبلاگ دیگر را هم روی آنها (منهای وبلاگ حسین که دیگر آپدیت نمی شود) می خوانم و می ترسم از فردای ایران.

من جایم امن است اما ازین احساس امنیت متنفرم. می دانم که خودم فرار کردم لطفاً شما به یادم نیاورید. من تحمل زخم خودی خوردن را نداشتم وگرنه جای من در اوین و زیر دست مرتضوی و حاج آقا آنقدر درد نداشت مخصوصاً اگر می دانستم که آخرش همانجاست و آزادی و زنده ماندنی درکارنیست.

گیج نشوید. ترس من از آزادی است. از دموکراسی.

الان جمهوری اسلامی است و تکلیفش روشن است. دیکتاتور است. یک آدم است یا یک عقیده مهم نیست. حداقل یکی است و می گوید هرچه من گفتم بقیه خفه. ترس من از فردای مرگ جمهوری اسلامی است. دقیقاً نمی دانم چند دیکتاتور دیگر سر بر خواهند آورد. نمی دانم تعریفشان از "آزادی" چیست. ترسم از اینست که همه ی اینهایی که بلندگوی ایرانخواهی و آزادیخواهیشان را رو بروی هم گرفته اند و نه علیه جمهوری اسلامی بلکه علیه همدیگر شعار می دهند آیا خواهند توانست نماینده ای بفرستند تا در یک جایی بنشینند و با نمایندگان اقشار دیگر٬ احزاب دیگر٬ ایرانیهای دیگر٬ بدون کینه ٬بدون بغض٬ بدون نفرت ٬بدون تحقیر٬ بدون تبعیض٬ بدون خود برتر بینی دور هم بنشینند و منشور آزادیخواهی ایران را بنویسند؟ منشوری که در آن هیچ احدی حق نداشته باشد به هیچ عضوی از هیچ گروه و فرقه ای توهین کند؟ منشوری که در آن مسلمان و مسیحی و یهودی و زرتشتی و بهایی و ... (با همه ی زیر شاخه هایشان) و کافر لا مذهب در یک سطح برابر قرار بگیرند و آزاد باشند هر روزی که دلشان خواست در هر گوشه ای که خواستند آزادانه خدای خودشان را بپرستند ؟ منشوری که در آن هیچ ایرانی ایرانی تر از دیگران نباشد؟

ترسم از اینست که اول مخالف را با صدای بلند و دشنام های رکیک و منتسب به آلت تناسلی خواهر و مادر یکدیگر مجبور به سکوت کنیم و اگر نشد دست بر خشونت ببریم و ریشه ی مخالف را با تیشه ی سازندگی مان از بین ببریم.

ترس من از اینست که دموکراسی ما روی هوا بماند و ما سر آن چیزی که وسط پرچم است جنگ کنیم که همه هم حق دارند این وسط: شیر خورشید بوده همیشه بوده و باید باشد. الله آفریننده ی بزرگ است و ما رفتیم بالای پشت بام و حنجره مان را دریدیم که "الله اکبر" شما کجا بودید؟ اصلاً عکس ندا را بگذاریم که نماد همه ی آزادیخواهان مظلوم است. اصلاً هیچی نگذاریم که به کسی بر نخورد.....

ترس من ازینست که دموکراسی ما خونین تر از آنچه که هست بشود و هرکسی آمد گفت "سلام" به دیده ی تحقیرش بنگریم یا با چشمان دریده قلبش را هدف بگیریم که " ای بدبخت پست فطرت! "سلام" نه " درود" ما خون دادیم که دموکراسی بشود که ما این پارسی را حفظ کنیم آنوقت توی بی شرم عرب ملخ خور دوست می گویی "سلام" ؟ "

ترس من ازینست که داستان ترک خر و لر ببو و رشتی بی غیرت و کاشونی ترسو و اصفهانی خسیس و کرد متعصب ... تمام نشود که هیچ٬ تازه داستانهای جدید هم به آن اضافه شود: " این بی غیرت های بالای شهری که غمشان نبود. ما بودیم که خون دادیم. یا آن پایین شهریهای احمدی نژاد دوست اگر نرفته بودند به اون مردک رای نداده بودند که اینطور نمی شد..."

دیروز مردم من که شجاعانه نشستند در آن سرزمین و مثل من نترسیدند و فرار نکردند یا نتوانستند ٬ تصمیم گرفتند که بروند و به میرحسین موسوی رای بدهند. زنجیر سبز انسانی تشکیل دادند. روبان سبز به انگشتشان بستند. در خیابان شادی کردند. رقصیدند. دست هم را گرفتند. پیر٬ جوان٬ دانشجو٬ کارمند٬ زن٬ مرد ٬با یه پا٬ با عصا٬ بدون چشم٬ با عصای سفید ٬با زخم ترکش ٬به هر دلیلی رفتند یا به موسوی رای دادند یا کروبی یا رضایی. هرچه بود اکثرشان احمدینژاد را نمی خواستند.

کودتاچیان رایشان را دزدیدند. تقلب کردند. آنها که می دانستند را تهدید کردند که اگر لب از لب باز کنند فلان و بهمان. سر آنها که رازشان را فاش کرده بودند را زیر آب کردند.

مردم من رفتند به خیابان. اعتراض کردند. با سکوت فریاد زدند. با خونشان روی آسفالت خیابان به دنیا که نمی دانست ایرانی کی هست و چی هست گفتند که پای رایشان هستند.

ما چه کردیم؟ اول گفتیم نرید رای ندهید. وقتی رفتند رای دادند گفتیم خاک بر سر خرتان. بدبختهای طرفدار جمهوری اسلامی کی می خواهید درس بگیرید؟ وقتی رایشان را دزدیدند پوزخند زدیم و گفتیم هه هه دیدید بهتان گفتیم رای ندهید؟ وقتی غیرتشان ما را شوکه کرد از دور دستی تکان دادیم. وقتی دیدیم ادامه دادند گفتیم اینها همه برنامه های ما بود. شعارهای ما بود. وقتی دیدیم به خیابان نیامدند گفتیم بدبختها چرا باز الله اکبر می گویید؟ الله اکبر مال مسلمونهاست؟ مسلمونها ما را بدبخت کردند! وقتی با رنگ سبز روی در و دیوار شعار نوشتند لبهایمان را مثل احمدینژاد آویزان کردیم و سر تکان دادیم که اوغمان گرفت! حالا چرا سبز سیدی؟ همه ی بدبختی تان اینست که مذهبی هستید! تا کی می چسبید به امام حسین!...ما همینطور ادامه می دهیم به ایراد گرفتن از شما. هروقت هم دلمان بخواهد می گوییم شما مزدورید. ماییم دیگر.

ترس من از ماست. ما که نمی دانیم "آزادی" چیست.

آه ای پرژیا! ای قند پارسی


من ایرانیم.

من وارث کوروشم.

اولین بشر روی زمین ایرانی بوده است.

ما ایرانیها مردمی راستگو٬ قانون مدار٬ خانواده دار٬ متمدن٬ باهوش٬ واقع بین٬ مستقل٬ عاشق صلح و دوستی زیبا و با معرفت بودیم. تاریخ می گوید ما حدود هزار و دویست سال قبل از حمله ی وحشیانه ی اعراب به کشورمان خیلی متمدن بودیم. از آنجاییکه ما اولین انسانهای روی زمین بودیم همه ی اولین های دنیا به دست ما ساخته شده. از اولین افتابه بگیر و برو تا اولین کاغذ و اولین سرویس پست و تلگراف و تلفن و اولین کانال سوئز و اولین کشتی و اولین قابلمه و اولین پاکت نامه و اولین قورمه سبزی و کباب و پیتزا و... این روزها تاریخ ما به غارت رفته ٬چینی ها می گویند ماکارانی اختراع آنهاست و ایتالیایی ها یک اسم آهنگین بر آن نهاده و می گویند پاستا را می درست کردیم اما همه ی اینها دروغ می گویند. همه ی اختراعات دنیا از آن ما بوده. اصلاً از اولین پادشاهی که ما داشتیم تا به آخرش همه عادل و با تدبیر بودند و هیچ وقت تا قبل از همان حمله ی ننگین ما نه فقیر داشتیم نه جنایتکار. نه کودتایی در میان سرداران سپاه انجام شد نه پادشاهان به قصد کشور گشایی به این کشور و آن کشور حمله کردند. اثباتش هم اینست که اصلاً کشوری نبود. همه جای دنیا پرژیا بود به جز آن شبه جزیره ی منحوس عربستان. آن عربهای بی سر و پای پا پتی مسلمان که دینشان پر از خشونت بود یک روزی به ما حمله کردند. ما هم تمام نبوغمان از همان روز فراموشمان شد. تمدنمان در این حمله گم شد که هیچ٬ دیگر هیچ وقت نتوانستیم آن را به دست بیاوریم. زبانمان کج و کوله شد. اسمش پارسی بودها٬ اما این اعراب که زبانشان می گرفت و اصلاً نمی توانستند بگویند پارسی هی گفتند فارسی. ما هم نمی دانم چطور شد همه شروع کردیم به تقلید از آنها گفتیم فارسی. هرچه بود ما زیرسلطه ی اعراب نتوانستیم زبانمان را حفظ کنیم و مجبور شدیم بیست و شش حرف از حروف الفبای زبان کج و معوج آنها را در قانون زبان پارسی خودمان بگنجانیم و آن مدلی حرف بزنیم. اما بازهم از زیرکی ما توانستیم یواشکی چهار حرفی که اعراب نمی توانستند تلفظ کنند را در میان این بیست و شش حرف بچپانیم. به امید اینکه روزی مثل الان ایرانیهای واقعی به خود بیایند و دیگر هیچ کلمه ی عربی استفاده نکنند. ما به دنیا ثابت می کنیم که می توانیم با همین چهار حرف ایرانی گ چ پ ژ یک زبان کامل و شایسته ی تمدن سه هزار ساله مان بسازیم. این اعراب با آن دین وحشی شان آمدند و به ما گفتند که باید خشن باشیم تا مردم ازمان حساب ببرند یا خدا ما را دوست داشته باشد. گفتند اگر کسی دزدی کرد باید دستش را قطع کنیم. آخر این وحشی ها نمی دانستند ما اصلاً تا آن زمان دزد نداشتیم که. تازه آقای داریوش توی کتیبه اش نوشته که اگر کسی گرسنه بود و به اموال شما دست برد شما همچو داستان آن مرد فرانسوی بوگندوی کون نشور ژان والژان باقی اموالتان را هم بدهید دستش تا شرمنده بشود. این اعراب آمدند و با آن دینشان به ما گفتند زنان ما نصف مردان ما ارزش دارند. مسیحی ها که اصلاً ارزش ندارند. ما هم هی به حرفشان گوش دادیم. نمی دانم دقیقاً چه اتفاقی افتاد اما الان یک هزار سالی از آن زمان می گذرد و ما هنوز اعراب را مقصر می دانیم. ما می دانیم که از نسل کوروش و داریوش هستیم ها٬ اما پارسال که آقاجان سرشان را گذاشتند زمین و ما چهارتا پسر و یکدانه خواهرمان خیلی دوستانه می خواستیم ارث و میراث را قسمت کنیم تحت تاثیر آن حمله ی کذایی اعراب یادمان رفت که ما می توانیم خودمان وارث کوروش باشیم و سهم ارث و میراث خواهرمان را هم اندازه ی خودمان حساب کنیم. گفتم که همه ی اینها از دین کثیف اسلام است٬ به اهورا مزدا قسم.

آقا غلام همسایه مان هم می شناسمش از وارثان پاک کوروش است. سرش به کار و زندگی اش مشغول است. یک موتور خریده و تقصیر ندارد بدبخت اعصابش خراب است ازین روزگار و فقر و بی پولی با موتورش مسافر کشی می کند. این ترافیک تهران را آقا کوروش و داریوش نبودند و ندیدند وگرنه اینقدر اصرار نمی کردند که حتماً از میان دو خط خیابان رانندگی کنیم و مثل آقا غلام از پیاده روها گاز ندهیم و بوق خروسی و گاوی نزنیم. این حکومت اسلامی جمهوری اسلامی٬ این خامنه ای دست چلاغ٬ به اهورا مزدا قسم٬ ما را وادار کرده که برای گرفتن یک لقمه نان چه کارها که نکنیم وگرنه خودت می دانی که ما عمراً اهل این برنامه ها باشیم. چند روز پیش آقا غلام موتورش را در همین پیاده روی فسقلی روبروی مغازه پارک کرده بود. پیرزنی می خواست رد بشود نمی توانست. آخر پیرزنک مجبور بود دولا دولا با آن عصایش راه برود و می خواست از پل روی جوب بگذرد و موتور آقا غلام جلوی پل بود. مامورها هم آمدند موتور آقا غلام را بردند آقا غلام دست بر آسمان برد و ناله اش به اسمان رفت مرگ بر روح هرچی مسلمونه که ما رو به این روز انداختین! آخه چرا چرا شما به ما حمله کردین؟ چرا فرهنگ مارو ازمون گرفتین؟

یک دوست خیلی درسخوان محققی می گفت "از زمان تحمیل اسلام به ایرانی‌ها، از اون موقع که خلفای بنی‌امیه از بغداد به ایرانی‌ها حکم می‌کرده‌ اند، همیشه این ذهنیت برای ایرانی بوده که قانون چیزی هست که به بهره‌کشی حاکمان از ما ساخته شده. که تا حدود زیادی هم درست هست. " راست می گوید ها. همه ی ما الان می دانیم که این قانون راهنمایی رانندگی برای ما خوب است چون همه ی دنیا حتی آنها که مسلمان نیستند و اعراب بهشان حمله نکردند حتی آن فرنسوی های بو گندو که توالت نداشتند و افتابه نداشتند هم دارند ازش استفاده می کنند اما خوب ما فکر می کنیم که اداره ی راهنمایی رانندگی از ما نیست. مال این ملاها است. برای همین هم نه کلاه ایمنی سرمان می گذاریم نه به سرعت مجاز اهمیت می دهیم نه از پل هوایی رد می شویم نه چراغ قرمز نه هیچی. این شاید یک مدلی نافرمانی مدنی است نسبت به حمله ی اعراب به پرژیا!

من داستانها دارم که برای شما تعریف کنم از بلایی که این اعراب ملخ خور سر فرهنگ ما آوردند. مگر تمام می شود این داستان؟ باید منتظر شد. یک روزی آخر این دین وحشی اسلام از میان ما برداشته می شود. آن روز ما نه دروغ می گوییم نه تقیه می کنیم نه دو تا دوتا زن می گیریم نه نافرمانی می کنیم نه دزدی می کنیم نه چشم چرانی نه متلک پرانی . از آن روز به بعد مثل همان زمان آقا کوروش اینها همه را آدم حساب می کنیم (به جز عربهای مسلمان) و حتماً پرچم شیرخورشید از فراز کوههای البرز به اهتزاز در خواهد آمد. قول می دهم وقتی این دین منحوس اسلام از میان ما ایرانیان برچیده شود دیگر کسی لطیفه های ترکی و رشتی و اصفهانی و لری و آبادانی و قزوینی و کاشونی و .. نگوید. قول می دهم همه ی ما آزاد آزاد باشیم. این روزها می گذرد. باید منتظر آن روزی شد که این دین اسلام از دنیا برود. آه که چه زبانی بشود این قند پارسی.

پی نوشت:

فدکس همان پدکس بوده.

گایکو یکی از قدیمی ترین شرکت ها بیمه ی پرژیایی بود علامتش هم همین انسانهای اولیه ای است که در تبلیغاتش نشان می دهد. اینها همه پرژیایی بوده اند. می بینید که چه قشنگ لباس می پوشیده اند. حتی بلد بودند برقصند. آه از دست این اعراب. آه از دست این دین خشک و خشن اسلام.

وقتی آن روز موعود رسید من باید این مقاله را از سر بنویسم چون یک عالمه کلمه ی قرضی ازین زبان چس مصب عربی درش بکار رفته اما من الان چیزی غیر از این نمی دانم و شما هم چیزی غیر ازین نمی فهمید ببخشید یعنی منظورم اینست که کامیونیکیشن (ارتباط) به زبان ما فعلاً اینطوری است.