Sunday, November 22, 2009

جنگ

بدموقعی آمدیم آمریکا...نه برای اوضاع بد اقتصادی...هرچی باشد اوضاعش از ایران بدتر نیست. تورمی که در ایران هست اینجا نیست شانس بیاوری شغلت را داشته باشی هنوز هم می توانی زندگی خوبی داشته باشی.
شاید باید می گفتم بد موقعی به دنیا آمدیم و بد جایی.بچگی من همه اش عملیات جبهه و جنگ بود و خودم را به بچگی هم می زدم بالاخره بمباران تهران من را به خود آورد و شهید شدن پسرعمویم در جبهه و لمس اشکها و غصه های خانواده های شد درد جدانشدنی من. از آن روز به بعد به تابلوی نام کوچه ها و خیابانها نگاه نمی کردم. دیگر بهشت زهرا نرفتم حتی وقتی آقاجون مرد. حتی وقتی عمو مرد. نمی توانستم از قسمت شهدا رد بشوم. نمی توانستم رد هم نشوم. میلیونها آدم بیگناه. وقتی بابا تصادف کرده بود و توی بیمارستان ارتش بستری شده بود دلم می خواست بمیرم و سربازهای بی دست و پا و زخمی را نبینم. وقتی اسرا آزاد شدند هم خوشحال بودم هم ناراحت و همینطور باقی ماندم تا امروز.
سه سالی هست که شغل من با سربازهای آمریکایی است. وقتی می بینمشان دلم برای تک تکشان می لرزد. وقتی موقع اعزامشان می شود می خواهم یک جایی گم و گور بشوم. با هیچ کدامشان خداحافظی نکنم. وقتی عراق و افغانستان هستند می دانم که نمی توانند هرروز ایمیل بزنند من می مانم و دلشوره. آدم وقتی دستش به هیچ جایی نمی رسد یاد خدا و پیغمبر می افتد. حتی اگر هر علم و دانشی هم وجود یا اثرشان را انکار کند چون چیز مجهولی هستند دلت می خواهد که باشند و تو بتوانی دلت را به آنها خوش کنی. دست به دامن عیسی و موسی و محمد و بودا می شوم که سالم برگردند. بعد به خودم می گویم خر خدا پس بقیه چی؟ آنوقت است که موهایم شروع می کند به ریختن. دسته دسته. دیشب توی تلویزیون اسکات را می دیدم. سه سالی هست که در جریان سقوط یک هلی کوپتر ضربه ی مغزی شده است. هوش و حواس ندارد. همسر جوانش دوروبرش است . دیدن او مرا یاد بیمارستان ارتش و سربازهای بی دست و پا و خانواده هایشان می اندازد. رفتن سرکار برایم عذاب شده. باید یک راه دیگری پیدا کنم که از جلوی قبرستان آرلینگتون که مخصوص سربازهای آمریکایی است رد نشوم..بدیش اینجاست که می دانم این داستان تمام شدنی نیست...از جنگ متنفرم